۱۳۹۰ آذر ۱۹, شنبه

بوی قهوه


باز غروب سرد پاییز من توی کافه ،خرابم
واسه این حال عجیبم دنبال یه خط  جوابم
حِسای پوچ ُ غریبم تو خودش رویا می بافه
چقدر حرف داره با من بوی قهوه توی کافه

هرچیزی که واقعی شد رنگ تکرارُ می گیره
حقیقت داره چه آروم توی تنهایی می میره
بیداری برام عذاب ِ من نمی تونم بخوابم
با دروغ میشه به خواب رفت من هنوز پی جوابم

چی میشه از یاد دنیا من برم همین جا حالا
همسفر نمیشه هیچ کس تا بریم اون ور بالا
رنج تا این حد دیگه بسه روح من در هم شکسته
من می خوام دیوونه باشم پُرم از نبضای خسته
کافه تاریک و سیاه ِ همیشه دنیام همین ِ
چرا برف نمی باره تا روی بخت من بشینِ ِ
میرم از کافه که شاید بی جوابی ها تموم شه 
با یه اتفاق ، تصادف زندگی برام شروع شه

هرچیزی که واقعی شد رنگ تکرارُ می گیره
حقیقت داره چه آروم توی تنهایی می میره
بیداری برام عذاب ِ من نمی تونم بخوابم
با دروغ میشه به خواب رفت من هنوز پی جوابم