۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه

تراژیک












تو رو بازم دوست دارم با اینکه نیستی تو پیشم
من ِ آوازه خون بی تو به دنبال جنون میرم

هنوز امیدوارم که تو برگردی به آغوشم
به شوق لحظه ی دیدار لباس نو هامو می پوشم!

چه روزایی نشستم به راهت تا تو برگردی
آره بیهوده بود کارام تو من رو دس به سر کردی
به زیر بارون ایستادم چقدر بی تو تراژیکه
منو باش فکر می کردم که دلای ما نزدیکه
بدون! این آخرین آواز برای قصه ی ما بود
فقط ای کاش می شنیدی که این آواز چه تنها بود

هنوز امیدوارم که تو برگردی به آغوشم
به شوق لحظه ی دیدار لباس نو هامو می پوشم!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۲, پنجشنبه

تیغ و دست






دفتر شعرمن چرا داره توی آتیش می سوزه!
چرا شکسته قلب من نمی دونم شب یا روزه!
خنده و گریه واسه چی یکی شده برای من!
چرا گرفته بوی اشک تموم لحظه های من!
اون تیغی که منو برید مثل یه رگ تو مچ دست
به دست کی افتاده بود همونی که من شکست ؟
رد یه زخم ُ یادگار جاری گذاشت تو شعر من
می خوام بره از خاطرم مهم دیگه نیس واسه من

چه بی ریا چشمای اون تو شعر من جا شده بود!
چه ساده قلب عاشقم به روی اون وا شده بود!
خوب می دونست که چه جور با قلب من بازی کنه،
برای اهداف خودش قلب منو راضی کنه.

دلم می خواد داد بزنم رها کنم هنجره رو
تا هر جا هستی بشنوی این شعر بی بهانه رو
پیاده رو ها پشت هم طی می شدن به پای من
برا گریز از اسم تو سوخته همه ی شعرای من

چه بی ریا چشمای اون تو شعر من جا شده بود!
چه ساده قلب عاشقم به روی تو وا شده بود!
خوب می دونست که چه جور با قلب من بازی کنه،
برای اهداف خودش قلب منو راضی کنه.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۰, سه‌شنبه

بهار و ترانه




در بهار بدون ترانه از خیابان نمی توان گذر کرد باران می بارید چتر با من نبود همه ترانه ام خیس شد خیابان یک باره خلوت شد آسمان نبض می زد به آسانی می شد از میان تشعشات زخمی نفس خشکیده شهر تلاوت عاشقانه ی قطرات باران را شنید زمین ردپای باران را روی تنش می دید کتانی های من هم قدم باران شده بود در آغوش من یک ترانه بود هر دو خیس شده بودیم ولی بی مهابا به فکر باران بودیم و از خیال سرما دور بودیم چون یک دیگر را داشیم من وترانه تنها نبودیم بهار با ابر ها می گریید و از لبهایش ما را بوسه باران می کرد هیچکس جز من با ترانه اینچنین باران را حس نمی کرد چتر های بی شماری در آن حوالی بوسه های باران را نوعی برخورد می پنداشتند و چه بیرحمانه این بوسه ها را از خود طرد می کنند.

جوی میزبانی جاری در خدمت باران می شد هر از گاهی نسیمی به صورتم می خورد و خنکای بهاری را یاد آور می شد و در همه این ها من و ترانه دست در دست هم بودیم از خطوط فرضی و رنگی گذر کرده بودیم هیچ آژیری ما را نمی ترساند ترانه چقدر خوش نوا با من همراه بود هر دو به باران عشق می ورزیدیم و ناپاکی خویشتن را با قطران باران می زُدیدم و اندیشه ای جز یکی شدن را در افکارمان نمی پروراندیم و می شد فهمید در بهار بدون ترانه از خیابان نمی توان گذر کرد.