۱۳۹۰ آذر ۱۹, شنبه

بوی قهوه


باز غروب سرد پاییز من توی کافه ،خرابم
واسه این حال عجیبم دنبال یه خط  جوابم
حِسای پوچ ُ غریبم تو خودش رویا می بافه
چقدر حرف داره با من بوی قهوه توی کافه

هرچیزی که واقعی شد رنگ تکرارُ می گیره
حقیقت داره چه آروم توی تنهایی می میره
بیداری برام عذاب ِ من نمی تونم بخوابم
با دروغ میشه به خواب رفت من هنوز پی جوابم

چی میشه از یاد دنیا من برم همین جا حالا
همسفر نمیشه هیچ کس تا بریم اون ور بالا
رنج تا این حد دیگه بسه روح من در هم شکسته
من می خوام دیوونه باشم پُرم از نبضای خسته
کافه تاریک و سیاه ِ همیشه دنیام همین ِ
چرا برف نمی باره تا روی بخت من بشینِ ِ
میرم از کافه که شاید بی جوابی ها تموم شه 
با یه اتفاق ، تصادف زندگی برام شروع شه

هرچیزی که واقعی شد رنگ تکرارُ می گیره
حقیقت داره چه آروم توی تنهایی می میره
بیداری برام عذاب ِ من نمی تونم بخوابم
با دروغ میشه به خواب رفت من هنوز پی جوابم





۱۳۹۰ آذر ۱, سه‌شنبه

از تاکسی پیاده میشم!


ده هزار ساله که من این جا در این زندانم
فکر می کنم گاهی که میان این مردم دور اندیش 
من از چه روست که دیوانه ام
تپش های دلم را  گوش می کنم
و عقاید رایج را 
با شوق ِ نگاهی فراموش می کنم
برای عمیق ترین احساسات بشر
بی دلیل ساده می شوم
برای درک باران 
از تاکسی پیاده می شوم
باز تمام رویا با یه سوالی خراب شد
فلسفه پیچاند من را 
برف که مرهم بر سوز زخم بود
با گرمای دردآلودی آب شد
قلب من منفجر می شود !
و چرا از تپش نمی ایستد؟
استخوان هایم  
وای که استخوان هایم از اندوه می شکند!

۱۳۹۰ آبان ۱۱, چهارشنبه

سیگاری در هوای پارک

کلاغ غارغار می کند !
هوای پارک بعد از باران  سرد است!
دلم هوس  سیگار کشیدن می کند،
دست درجیب پالتو می کنم ،
سیگاری نیست حتی یک نخ !
ولی یک گلوله ی برفی درجیب من است ، این دست ظریف توست که مانند برف سرد است!
سرد و سفید!

به من می گی:
" رحیم ، دلم می خواهد سیگار بکشم ! "
می گویم :
" من هم دلم می خواهد سیگار بکشم! من سیگار ندارم تو داری ؟ "
میگی:
"نه ! "

نمی دانم چه چیزی ما را وسوسه می کند به کشیدن سیگار!
شاید به این دلیل است که کلاغ ، هنوز می کند غارغار!

نه تو ، نه من

تا به حال سیگار نکشیده ایم!
چقدر پوچ و بی معنی هر دو باهم هوس سیگار کشیدن کردیم!
دست تو را در میان دستم می فشارم،
هنوز دست تو سرد است!
هوای پارک بعد از باران  سرد است،
سیگار فراموش می شود !
کلاغ غارغار می کند.


۱۳۹۰ آبان ۷, شنبه

یه چمدون خالی


هزار تا شعر دارم ُ من نمی دونم برا کیه؟
این همه دلتنگی یه جا نمی دونم برا چیه؟



شبا همش گریه میاد چه بی دلیل سراغ من،
تموم سال پاییزی ُ تاریک این اتاق من!



هر روز دارم یخ می زنم هزار سالِ توی خودم ،
ذوب می شم هرشب تو چشام بدتر میشه حال بدم !



اینجا یه ایستگاه فاصلَس  تا برسم من به جنون !
هنوز ولی امیدی هست خودت رو زودتر برسون !



هزار ترانه دارم ُ نمی دونم برا کیه؟
این همه زخم رو حنجرم نمی دونم برا چیه؟



یه چمدون خالی دارم اون با منه هر جا میرم،
سنگین خیلی می دونم ولی بهش عادت دارم!



از جای خالی تو بود ، تا چمدون پر شد برام!
می گذاری یک شب تو قدم میون این شب گریه هام !



قلب تو شعرای منُ تو لحظه ای صاحب میشه!
دوست داشتنت برای من تا آخرش واجب میشه!



تموم این ترانه ها به نام چشمات ثبت میشه ،
قلبم به جرم عاشقی درون قلبت ضبط میشه!



اینجا می مونیم من ُ تو زندگی رویایی میشه!
ما می تونیم ما می دونیم تا وقتی اینجایی میشه!

۱۳۹۰ آبان ۲, دوشنبه

فنجان خالی

نیست یک فنجان خالی تا که من قهوه ام را نوش کنم
هیچ شعر نیست تا با آن چشمان تو را فراموش کنم


بس ناله های این دل گریان را روز و شب شنیده ام
حس و حالی نیست که حتی آواز خویش را گوش کنم

فکر می کردم سردی هوای این خانه خواهد رفت
آن هنگام که من تو را عاشقانه در آغوش کنم

چون تو دریغ کرده ای خودت را از تمام این رویا
غیر از تنهایی چه می توانم بر شعرم تن پوش کنم

افروختی بر جان سرد و خشکم شعله ی عشقت را
و نیاموختی به من چگونه این شعله را خاموش کنم

این دل چه بی گناه اسیر چشمان ناز تو گشت
در بند توام من تا ابد بیهوده جوش و خروش کنم

بی تو دلم چون بیستون در خود شکست بی ستون
فرهاد نقاش پیشه گشتمُ  دیوار دل را با تو منقوش کنم

۱۳۹۰ آبان ۱, یکشنبه

شب اینجاست!




حالا ، شب به احوال ما در لبخند است
حالا ، دستانش  به کشتن گنجشک بند است
و صدایی که نیست تا بگویم
شعر هایم را
شب را گوش می کنم ، پر از پوز خند است
قلب ها از این دلتنگی ها از این خنده ها فقط در جنبشی دردمند است
گریه شکلی معمولی بر چهره ی آنان است
باز صدایی که نیست تا بگوید
شعرهایت را
و این چنین می شود تا شب به سیاهی روزگار ما بسنده نکند
آوار می کند آرزوها را بر سر روزگار ما
خروار خروار شب می ریزد شب  را بر سر این روزگار
شب می داند پس این طور می کند!
و درد و دلتنگی و آرزو برای من مانده است برای ما مانده است
همه ی شعر هایم و همه ی شعر هایت
در بغض حنجره در رخوت صدا واژه به واژه لبریز و زندانیست
ما نیز می دانیم و باز این طور می شویم!
  

۱۳۹۰ مهر ۱۳, چهارشنبه

زندگی پس چیست؟


همه ترس من این است که عاشق نشوم
و در این رود خروشان
که به طوفان می رسد از هر سو
سوار بر آرام ترین قایق نشوم
همه ترس من این است که قدم بگذارم
من در این ایام در دام جنون
که گسترده لبخندش را در همه آینه ها
و در پاسخ سوال که زندگی پس چیست؟
بی پایان جای نامی ندانم بگذارم
گاه گاهی دل من می لرزد نه از اینکه شوق دیداری دارم من در سر
لرزش دل همه از ترس است
که هیچ کس آیا می پاید این من خسته تن را
بر در؟
پس از رو ست که می خواهم ساز را آهنگ را
که مُسَکِن باشد
هر چند کوتاه بر ترس که دردیست  بر آمده از جراحت اندیشه
کاش نقش من این طور هراسان نبود
و آسان بود
و پاسخ این سوال نیز که زندگی پس چیست؟

۱۳۹۰ مهر ۱۰, یکشنبه

فقط همین یکی را!

عشق به دیگری
عشق به مرگ
عشق به زندگی
عشق به بیت ، بیت ِ* یک آهنگ دانلودی
عشق به حرکتِ تندِ یک اتوبوس ِ بی آر تی 

دراین اتوبان با این شلوغی
عشق به گل های ایوان همسایه که همگی هستند مصنوعی
عشق به عشق را
آیا عشق را ، به عشق تبدیل شدن
عشق به تو
تو وَ خود تو
عشق به چشمک لامپ های نئون یک ویترین
عشق به کتاب فروشی،قفسه،فروش،رویا و هر سه را که دارد با خویش
عشق را بودن
و فهمیدن را به عشق تبدیل شدن
عشق را به تو گفتن
می گویم فقط همین یکی را!



*Bit

۱۳۹۰ شهریور ۷, دوشنبه

مادر بزرگ من فقط





مادر بزرگ من فقط
وقتی که قرآن می خونه
فرشته ها از آسمون
میان زمین تا گوش بِدن
به ترتیل ِ آرومش با لحن خیلی مهربون


مادر برزگ من فقط
وقتی افسانه ها رو با کلمات
دوباره از نو می سازه تمام نوه های دنیا
بی تاب میشن غرق میشن توی رویا ها تو خیالات


مادر بزرگ من فقط
وقتی قدم قدم آروم آروم
راه میره انگار به دوش می کشه یه کوله بار سنگین قدِ
نمی دونم قدِ چی ولی خیلی زیاد
پر تو کوله بارش مهربونی محبت ُ یه عالمه عشق و یک خدا


مادر بزرگ من فقط
وقتی به چشماش می کنم نگاه
روی چهرَش میبینم مسیر بیشمار
که گذشته از همش میشناسه راه و بیراه
چِقَدر زیباتر میشه حالا
گفته میشه این خطوط نقش شده از گذشت وقت و زمون
ولی بازم من می گم


مادر بزرگ من فقط
مهمون ِ ماست از آسمون



۱۳۹۰ شهریور ۲, چهارشنبه

تو فقط داری حقیقت!

من هنوز عاشقت هستم خودت اینُ خوب میدونی،
ولی تو هیچ وقت نخواستی که تو آغوشم بمونی!
چقدر شعر و ترانه من ساختم برای چشمات،
چرا پس هیچی نمیگی بی تفاوتی تو حرفات!

زدی زخم تو با غرورت روی قلب ِ خسته ی من!
دوست داشتی فقط ببینی سوختن ِ آهسته ی من!
تو قدم میذاری هرشب تو خواب و توی رویام،
مگه میشی تو فراموش من همیشه تو رو میخوام!

می دونم که خیلی وقتِ دنیا شاعری نمی خواد،
کسی دیگه دوست نداره نقاشی باشه با مداد!
اینکه من عاشقت هستم میدونم معنی نداره!
حضور تو توی قلبم تا ابد منعی نداره؟

همه ی دنیا دروغه تو فقط داری حقیقت!
حِسِتُ بده به حِسَم گم میشه تیک تاک ساعت!
تو میری ولی ، چه ساده من میشم تنهای تنها،
برو دنیا رو نگاه کن ، منتظر می مونم اینجا!

۱۳۹۰ مرداد ۳۱, دوشنبه

آهای دخترک بادکنک فروش!


آهای دخترک بادکنک فروش!
که هر واگن مترو ،
با یک عالم آدم های جورواجور ِ توش،
فقط شبیه کبریت هستن برات!
عین دختر ِ کبریت فروش

آهای دخترکِ بادکنک فروش!
کاش اندازه ی دلتنگی های تو فقط،
اندازه ی بادکنک هایی بود که داری به آغوش،
نیست مهم که ایستگاه بعدی کجاست!
ولی این بادکنک آخرین بادکنک باشد،
که از تو می خرم!
آخرین بادکنکی باشد که می فروشی!
از در این واگن که رفتی بیرون!
از همه ایستگاه های مترو بری!
دست مادرتْ بگیری،
هیچ گاه و هیچ وقت،
به این مترو به این واگن ،
برنگردی!

۱۳۹۰ مرداد ۲۳, یکشنبه

زمان مرگ


حال که شد زمان مرگ طاق شد این توان من
وقت به انتها رسید رفت همه زمان من

ذره به ذره لحظه ها بدون تو در جنون
گرم شود ز تو تنم این شده است گمان من

پوچ شده است دست من باخته ام از درون
پوک شدم از غم تو خم شده استخوان من

من شده ام چو گمشده گیج و غریب در خودم
پس تو به آسمان بیا ای آخرین نشان من

پیر شد است این دلم بس که کشید انتظار
تا برسم به روی تو ، خنده کند لبان من

حقله شود اشک من بر در این چشم تر
هست سراب تا ابد ، کجاست کاروان من

دور شدیم ما زهم چاره نمانده پس دگر
تا که گشایشی شود از گره ی زبان من

چون برسد این دلم بر سر همت خودش
خشک شود این تنم عشق تو شد خران من

حال بیا و باز ده آن همه دلفسردگی
حال بیا و نوش کن تلخی این بیان من

همدم ِ من مرگ شده است آمده است جای تو
حال نظاره کن که مرگ چه می برد جان من


۱۳۹۰ مرداد ۲۲, شنبه

طعم تلخ درک نشد!



طعم تلخ درک نشدن مانند یک غده!
مزه ی هوس پرواز توی قفس!
آرزو های بزرگ ،
آدم های خیلی ریز،
بی گناه بودن ولی مجرم شدن!
آن قلب که جنسش شیشه بود خیلی زود خواهد شکست،
هیچ کس هیچگاه با من نگفته بود!
این راز را !
در بین آسفالت دیدن رشد جنون !
روییدن جوانه ای تنهای تنها،
همین احساس کردن ِ دلتنگی های باد!
بستن دل به آواز پروانه ها هر چند اندک و کوتاه!
بودن سنگ صبور همراز هر کس ،
در کیسه ی این روزگار!
حجم خالیه وجود او ، که باید باشد،
همین را فهمیدن!
ترس از با من ماندن و عاشق شدن !
پاکی ِ جوشیدن چشمه ای در خلوت ،
همچو یک بغض نگفته ، خشکیدن در آب حسرت ،
بوسه های یخ زده از روی مهتاب ،
دیدن نزدیکی ِ یک مرگ هم قدم بودن با او !
بستن تدریجی روزن هایی از نور ،
گم شدن در ماده ای از جنس سیاه ،
حال نا اهلی داشتن در سکوت ،
ماندن نگفتن یک کلام !
عطر سوختن را از درون خویش بوییدن !
ذوب گشتن در سردی ِ زمان ها مردن !
حجم خالیه وجود او را که باید باشد،
همین را فهمیدن!

جان کافی ، اکنون کجایی؟ بگو!



جان کافی ، اکنون کجایی؟ بگو!
چشیدن طعم معجزه از تو چه آسان و چه شیرین است،
آرام و غول آسا !
ولی مهربان و ساده و خالی از ریا ،
نشانی بزرگ و ستاره ای پر نور با رنگی از جنس شب!
در مسیر سبز تا انتها فقط بی ادعا،
ترسیدن از تاریکی و خاموشی،
خسته بودن از تنهایی و همیشه در بی همسفری،
خسته از دیدن ِ رنجیدن !
و اعدام بودن در پاکی و لذت بوی نان ذرت را فهمیدن،
دستانی که می بخشد زندگی ، آقای جینگلز را ببین!
دانستن اینکه نمی داند،
لذت لمس کردن و بوییدن برگ ها،
وحشت از آدم ها!
صندلی از جنس آهن و برق،
جرقه های الکتریکی و پایان!
جان کافی ، اکنون کجایی؟ بگو!

۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه

قاب خالی


اگر حافظه ام پاک شود یک روز
یادم نیاید هیچ زمان دیگر گذشته
حتی نماند برایم یک خاطره
درون ذهن و درون مغز من
فراموشم شود همه اسم ها
دیگر ندانم چه کس هستند
در کنارم این آدم ها

نشِناسم خودم را من در آیینه
برایم ناشناسی باشد
هر سوی ترانه
به هر کس که رسم
پرسم او کیست؟
یه لحظه صبر کن باز ایست

انگار چیزی هست اینجا
که از یادم نرفته است و نمی رود تا ابد حتی
یک تصویر است دو تا چشم
یک زیبایی غرق در آرامش
تو هستی آری خودت هستی
همان تصویر همانی که هیچ وقت از یاد نخواهد رفت
همانی که دوست می دارم
تویی که تا ابد تصویرت را از ذهن بر نمی دارم
تنها آری تنها تو هستی
تو هستی در این تصویر

۱۳۹۰ مرداد ۱۸, سه‌شنبه

بنوشیم نسکافه؟

اگه هیچ وقت نشه فرصت
بنوشیم نسکافه با هم
نشیم هم پای هم رو برف
نریم تا آخر کوچه.

نمونیم زیر بارون فقط ،
واسه اینکه از قصد ، یادمون رفت بازم چتر ،
نشه پالتوم رو بندازم
روی دوشت
واسه اینکه می دونم ، شده از باد پاییزی یه کم سردت
یا اینکه دست من هیچ وقت
نشه تن پوش اون دستات
نشم تصویر تو اون دو تا چشمات

نخندیم بی دلیل از شوق
نبینیم یک فیلم با هم از ، چارلیه چاپلین
نباشیم من و تو یه کم حتی ،تو این رویا

نه میشم ناراحت نه غمگین یا که دلتنگ
می دونم آخه من این رو
بذار آسون بگم راحت
میشم یک روح ،باز عاشق
می شینم منتظر بالای ابرا
می بینی دیگه مشکل نیست
فهمیدن این شعرا و این حرفا
دوسِت دارم میبینی ، باشم یا نه من ، هر
جا

۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه

بخار میشینه رو شیشه




دارم آهسته آهسته تو چشمای تو گم میشم!
رسیدم آخر داستان دارم بی تو تموم میشم!

نداره جاذبه بی تو ،زمین پس می زنه من رو،
شدم تعلیق بالاجبار ،دارم می بازم این تن رو!
همش بارون و ابریه همش بادای وحشیه،
شده لج آسمون با من ،شکستم من تو آیینه!

کنار پنجره بی تو غروب میگه: باهات قهرم!
بخار می شینه رو شیشه ،بخار فنجون قَهوم!
داره جون میگیره انگار یه طرح از تو روی شیشه،
ولی از سردیه شیشه داره طرح تو محو میشه!

دارم آهسته آهسته تو چشمای تو گم میشم!
رسیدم آخر داستان دارم بی تو تموم میشم!

تو دوختی هر دو چشمامو به اون روزی که برگردی،
تو رو می دیدمت از دور تو اصلا حس نمی کردی!
توی خط افق آروم تو رفتیُ شدی پنهون،
هنوزم گیج و سردر گم نشستم من زیر بارون!

۱۳۹۰ مرداد ۱۰, دوشنبه

به این میگن نوعی جنون





من که دوست دارم فقط نمی خوام هیچی من ازت!
ولی وقتی دلتنگتم بسازم ترانه واست!
من که دوست دارم زیاد کاشکی قلبت منو بخواد،
بی تو پوچه این جاده ها می شم همراه اشکُ باد!

با تو میشه سختی آسون وا میشه در آسمون،
تنها داشتم ، دوست داشتنت به این میگن نوعی جنون!

وقتی چشمام تو رو شناخت این دل بازی نکرده باخت،
با تو رد شد از هر حصار ، با تو هزار ترانه ساخت!
میشه بی معنی با تو غم ، هر موقع غرق ِ یادتم،
تو به من آرامش میدی با تو ندارم هیچی کم !

طلوع کردی توی شبام شدی یک رویا تو برام،
تا ندونم حست چیه خونه ی اشک این چشام!
دلم می خواد با تو بگم هر چی حرفِ توی دلم،
اینکه دست خودم نبود اینکه بدجور دوست دارم!

با تو میشه سختی آسون وا میشه در آسمون،
تنها داشتم ، دوست داشتنت به این میگن نوعی جنون!

۱۳۹۰ مرداد ۸, شنبه

لیلی!






لیلی ، همین امشب تو این رویا بمون با من!
چراغ خاموش رویا با تو باشم ، میشه روشن!
لیلی بدون تو همش کابوس و تنهایی،
دیگه جایی واسه غم نیس از اون لحظه که اینجایی!

لیلی ، تو رو تنها میبینم توی زیبایی،
منو بردی تو با یک موج تو دریایی تو دریایی!
لیلی نمی خوام که بیدار شم من از این رویا،
تو رو آغوش می گیرم بمونیم تا ابد اینجا !
لیلی چقدر سخته بی تو روزای تکراری،
چی میشه که بمیره وقت ، توی ساعت دیواری!
لیلی ، نفس اینجا نمیشه هر دم آلوده،
توی رویا فقط با تو تا بوده آزادی بوده !
لیلی ، دیگه اینجا نداریم مرز و محدوده،
می تونیم واسه هم باشیم بدون ترس ُ آسوده!
لیلی ، بگیر دستم که می لغزم به بیداری!
بدون اینو فقط می خوام منو اینجا نگهداری.

لیلی نمی تونم جدا شم من ازت آسون،
چشام وا میشه اجباری می شم دیوونه و مجنون!

لیلی ، همین امشب تو این رویا بمون با من!
چراغ خاموش رویا با تو باشم ، میشه روشن!
لیلی بدون تو همش کابوس و تنهایی،
دیگه جایی واسه غم نیس از اون لحظه که اینجایی!

۱۳۹۰ تیر ۳, جمعه

برفی १ *


همه ی پشت بوما ، با سفید رنگ میشه
داره برف می باره دل واست تنگ میشه
جون می ده یاد تو به سیمای گیتار!
از تو خوندن بازم میشه واسم اجبار!

من دارم زیر برف ،تنهایی می خونم،
تنگ تر از این دل نیس اینو خوب می دونم
بارش پر غم برف یه آدم برفیو من،
کلاغایی که دارن به صدام می خندن!

سر کوچه مونده سبز ،یه سرو بی کلام و بی حرف
نترسیده از سردی روزگار نِشسته رو شونَش کلی برف
حالش رو می دونم هست دلتنگه بهار،
خیالش اینه ، کِی به سر میرسه انتظار،
با تو اَم درخت سروَم این یکی آخرشه!
دیگه دل تنگ نمی شیم تا ابد بهار میشه!

همه ی پشت بوما ، با سفید رنگ میشه
داره برف می باره دل واست تنگ میشه
یاد تو جون می ده انگار، باز به این سیمای گیتار!
بی بهونه گفتن از تو ، واسه من باز میشه اجبار!



*این ترانه رو تو روزای برف تهران نوشتم


۱۳۹۰ خرداد ۱۸, چهارشنبه

سه گانه ی چشم هایت








چند روز خودم را از همه چیزی دور نگه داشتم نتیجه این جدایی کوتاه این سه ترانه شد که سه گانه ی چشم هایت نامیدمشون شاید فاقد ارزش ادبی باشه و خیلی کلیشه ای داد بزنه ، شفاف باشه و ساده ولی هر سه را خیلی دوست دارم .

چشم هایت

اپبزود اول
پلک می زنی ترانه می شود!


من چقد دوس دارم چشمای نازت رو،
اون دوتا چشمای ترانه سازت رو.

پلک زدن های تو حس پرواز میده،
به صدای خسته شوق آواز میده.
لحظه ها پشت هم پر میشن با یادت،
خودتم می دونی خیلی من می خوامت!

پشت هر لبخندت رمزِ پنهونی هست،
قفلای قلبم رو خنده ی تو شیکست!
توی اوج می میرم اگه تنها باشم!
ته دنیا شادم وقتی که باهاتم!
قلب من از سرما بسته بود یخ ناجور،
با صدای گرمت سرما شد از من دور!
پیچش موهاتو ، تو خودش می بینم،
سیر نمی شم هیچ وقت بغلت می گیرم!
تا ابد این طوری ، بمونیم چی میشه!
عاشقت می مونم من واسه همیشه!

پلک زدن های تو حس پرواز میده،
به صدای خسته شوق آواز میده.
لحظه ها پشت هم پر میشن با یادت،
خودتم می دونی خیلی من می خوامت!


اپیزود دوم
اَبرو ، اَبرو سُر خوردم!

آغوش من فقط ، دست تو رو می خواد،
وقتی تو پیشمی ، غم ها میرن به باد!
چشمای تو به من ، راه ُ نشون دادن!
به این زمین خشک ، چشمات بارون دادن!

هیچ وقت نباشه که ، از پیش من بری،
تو نبض قلبی ، از هر نظر سری.
چشمام به تار موت دیدی چه جوری پیچید!
از روی ابروهات تا گونه هات سُرید!

تو کنج این تنهاییم ، فانوسی روشنه،
دوست داشنت بدون احساسی از منه!
با مهربونیهات ، قلبم دوباره زد،
مدیونتم عزیز ، تا لحظه ی ابد.

هر لحظه می شه گفت ، دوس دارمُ آسون!
من عاشقت شدم خوب گوشاتو وا کن!
هر چی بگم بازم خیلی کمِ واست،
مثل تو هیچ کی نیست این رو بگم راحت!
دستای تو فقط رو قلب من نشست،
یخ های قلب من با دست تو شیکست!
ما در کنار هم در پیچ جاده ها،
این قصه واسه ما ،خوش بود در انتها.

هیچ وقت نباشه که ، از پیش من بری،
تو نبض قلبی ، از هر نظر سری.
چشمام به تار موت دیدی چه جوری پیچید!
از روی ابروهات تا گونه هات سُرید!


اپیزود سوم
آبی بود فقط آبی

بانوی بارانم ، با چشمای آبی ،
امشب چه تاریکه ، تو چرا بی خوابی؟
چقد دلگیر شب ، دور از تو من تنها،
کاش می شد واسه ما این شبا مهتابی!

چشمات ُ می دوزی تا صب به آسمون،
حسی هَس بین ما هیچ وقت نشد پنهون!
اتاق تاریکم با چشمات روشن شد،
هر ستاره داره از چشم ِ تو نشون!

امشب انگار ساعت یخ بسته رو دیوار!
من تو تب می سوزم بین خواب و بیدار!
رد میشم از خوابم دستا تو می گیرم!
ذوب میشه این رویا از اول باز تکرار!

من می دونم چشمات از کدوم ستاره،
من رو می بینه و حرف تازه داره،
تو کنار هستی شادم یا دلتنگم،
من تو رو حس کردم حتی بی اشاره!

شهر رفته توی خواب مهمونی واسه ماس !
قلبا کنار هم دستا اگر جداس !
هر نوری توی شهر چراغ مهمونی ،
هیچ کس نمی دونه این مهمونی کجاس !

هیش کی غیر ما این رازُ نمی دونه !
من دوست دارم ُ تو می گی ای دیوونه!
من تا ابد شدم پا بنده چشم تو ،
وقتی با هم باشیم هر چیزی آسونه .

چشمات ُ می دوزی تا صب به آسمون،
حسی هَس بین ما هیچ وقت نشد پنهون !
اتاق تاریکم با چشمات روشن شد ،
هر ستاره داره از چشم ِ تو نشون !









۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه

تراژیک












تو رو بازم دوست دارم با اینکه نیستی تو پیشم
من ِ آوازه خون بی تو به دنبال جنون میرم

هنوز امیدوارم که تو برگردی به آغوشم
به شوق لحظه ی دیدار لباس نو هامو می پوشم!

چه روزایی نشستم به راهت تا تو برگردی
آره بیهوده بود کارام تو من رو دس به سر کردی
به زیر بارون ایستادم چقدر بی تو تراژیکه
منو باش فکر می کردم که دلای ما نزدیکه
بدون! این آخرین آواز برای قصه ی ما بود
فقط ای کاش می شنیدی که این آواز چه تنها بود

هنوز امیدوارم که تو برگردی به آغوشم
به شوق لحظه ی دیدار لباس نو هامو می پوشم!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۲, پنجشنبه

تیغ و دست






دفتر شعرمن چرا داره توی آتیش می سوزه!
چرا شکسته قلب من نمی دونم شب یا روزه!
خنده و گریه واسه چی یکی شده برای من!
چرا گرفته بوی اشک تموم لحظه های من!
اون تیغی که منو برید مثل یه رگ تو مچ دست
به دست کی افتاده بود همونی که من شکست ؟
رد یه زخم ُ یادگار جاری گذاشت تو شعر من
می خوام بره از خاطرم مهم دیگه نیس واسه من

چه بی ریا چشمای اون تو شعر من جا شده بود!
چه ساده قلب عاشقم به روی اون وا شده بود!
خوب می دونست که چه جور با قلب من بازی کنه،
برای اهداف خودش قلب منو راضی کنه.

دلم می خواد داد بزنم رها کنم هنجره رو
تا هر جا هستی بشنوی این شعر بی بهانه رو
پیاده رو ها پشت هم طی می شدن به پای من
برا گریز از اسم تو سوخته همه ی شعرای من

چه بی ریا چشمای اون تو شعر من جا شده بود!
چه ساده قلب عاشقم به روی تو وا شده بود!
خوب می دونست که چه جور با قلب من بازی کنه،
برای اهداف خودش قلب منو راضی کنه.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۰, سه‌شنبه

بهار و ترانه




در بهار بدون ترانه از خیابان نمی توان گذر کرد باران می بارید چتر با من نبود همه ترانه ام خیس شد خیابان یک باره خلوت شد آسمان نبض می زد به آسانی می شد از میان تشعشات زخمی نفس خشکیده شهر تلاوت عاشقانه ی قطرات باران را شنید زمین ردپای باران را روی تنش می دید کتانی های من هم قدم باران شده بود در آغوش من یک ترانه بود هر دو خیس شده بودیم ولی بی مهابا به فکر باران بودیم و از خیال سرما دور بودیم چون یک دیگر را داشیم من وترانه تنها نبودیم بهار با ابر ها می گریید و از لبهایش ما را بوسه باران می کرد هیچکس جز من با ترانه اینچنین باران را حس نمی کرد چتر های بی شماری در آن حوالی بوسه های باران را نوعی برخورد می پنداشتند و چه بیرحمانه این بوسه ها را از خود طرد می کنند.

جوی میزبانی جاری در خدمت باران می شد هر از گاهی نسیمی به صورتم می خورد و خنکای بهاری را یاد آور می شد و در همه این ها من و ترانه دست در دست هم بودیم از خطوط فرضی و رنگی گذر کرده بودیم هیچ آژیری ما را نمی ترساند ترانه چقدر خوش نوا با من همراه بود هر دو به باران عشق می ورزیدیم و ناپاکی خویشتن را با قطران باران می زُدیدم و اندیشه ای جز یکی شدن را در افکارمان نمی پروراندیم و می شد فهمید در بهار بدون ترانه از خیابان نمی توان گذر کرد.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۵, دوشنبه

چهار بند برای تو ای عزیز



آخ اگر می دانستم که آن دیدار کوتاه تکرار نخواهد شد چنان تماشایت میکردم که همچون ابراهیم مدهوش شوم نمی دانم چه کسی این فرصت را از من گرفت تا معجزه ای چون تو را تجربه کنم تو نشانه ای بودی از طلوع حالا در هر غروب سر در گم به دنبال تو هستم .
تمام این روز ها چند کلام کوتاه با تصویری کم رنگ از تو برای من باقی ماند ولی همین چند مورد تمام روز کاغذ های مرا در بر می گیرد زمان می گذرد و این پیچک یاد تو بیشتر مرا در خود می پیچد چه زمانی من را از بین خواهد نمی دانم.
از همان روزی که تو را یافتم حافظ را بهتر می فهمم می دانم وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم یعنی چه ولی بدون تو همه چیز و همه کس مصیبت است نمی دانم من را هنوز من به یاد داری و این خطوط را می خوانی؟
من عاشق تو نیستم من فقط تو را دوست دارم و این از نظر تو پر وقاحت ترین حقیقت جاری است چون فیلسوفی دیوانه به دنبال این اثبات این حقیقت می گردم و چون شاعری پریشان از آن می سرایم و تا آن هنگام که تو را در آغوش بگیرم و پاسخ تمام سوالاتم را بیابم پا پس نخواهم کشیم.


۱۳۹۰ فروردین ۲۴, چهارشنبه

ایستک با طعم انتظار


نمی دانم چندمین بطری ایستک است که از سلف دانشکده می خرم ایستک ساده را فقط دوست دارم چون تلخ است.روی نیمکت حیاط می نشنیم هیچ کس را نمی شناسم من اصلا تا به حال وارد این دانشکده نشده بودم پس حالا اینجا چی کار می کنم اونم با یک بطری ایستک کم کم از آن می نوشم که زمان زیاد بیشتری با ایستک بگذرد . درست روبروی در دانشکده نشسته ام می توانم هر کس که بیاید یا برود را ببینم اما طوری نگاه می کنم که تابلو نشود . خورشید همه حیاط را پر کرده است بعضی ها با عینک آفتابی می آیند نمی توانم خوب صورتشان را ببینم باد سردی هم هر از گاهی توی حیاط می پیچد تنم یخ می کند . لبم را دوباره با ایستک تر می کنم تلخ است تلخ تر از آن این انتظار دیوانه کننده است. یک لحظه از چشمان یکی از دانشجوها به خودم نگاه می کنم می بینم که با نگاهی جنون آمیز روی نیمکت نشسته ام و صورتم داد می زند که انتظار می کشم و بی تفاوت وارد دانشکده می شوم. باد سرد دوباره من را به خودم برمی گرداند . می فهمم تمامش خیال بوده است گلویم را با ایستک تلخ می کنم آنقدر تلخ هستم که تلخی آن را حس نمی کنم .

با اینکه توی حیاط دانشکده ممنوع دلم می خواهد سیگاری مثل حمید توی فیلم هامون آتش بزنم و دودش رادر مسیر باد رها کنم تا به سوی نیستی سفر کند . دستم را توی این جیبم می کند تا سیگار و فندک را بیرون بیاورم هیچ کدامشان داخل این جیبم نیستند نکته جالب اینجاست که می فهمم اصلا سیگار و فندک همراهم نیست و اصولا من سیگاری نیستم از خیال سیگار و فندک بیرون می آیم به بطری ایستک نگاه می کنم . هوا گرم است آفتاب می سوزاند و باد سرد همه جا سر می کشد هوای زجر آوری را تجربه می کنم .

کم کم حیاط از دانشجو خالی می شود من هنوز روی همان نیکت نشسته ام و منتظر هستم با آن که می دانم همه ی این کارها بیهوده است ولی داوطلبانه دل خود را به رقابتی با مغزم فرستادم و منتظر نشستم مدام صدای گنگ از پستوی ذهنم می آید که که می خواهد من را منصرف کند و من را سر لج می آورد شکم من آنقدر از ایستک پر شده که نمی دانم چه تصمیمی بگیرم سرم کم کم از این فشار دارد درد می گیرد حراست دانشکده هم به من مشکوک شده به سمت من می آید روی نیمکت کناری من می نشنید طوری که متوجه نشود حواسم به کارهایش است . مسیر چشمان من را دنبال می کند مشخص است که چیزی دستگیرش نشده و این بیشتر کلافه اش می کند می خواهد حرفی بزند ولی آن را می خورد در این بعد از ظهر او هم بی حوصله است به سمت اتاقک نگهبانی می رود .

دوباره همه حواسم معطوف به انتظار کشیدن می شودولی از تو خبری نیست این بطری ایستک هم تمام شد پلک هایم مثل سرب سنگین شده چند شبی می شود که شب ها خوابم نمی برد و حالا توی این موقعیت خواب آلوده شد ه ام پلک هایم روی می لغزد به خواب می روم چیزی یادم نمی آید.

۱۳۹۰ فروردین ۲۲, دوشنبه

موج و صخره و اینکه من تو را دوست دارم


بعضی وقت ها خاطراتی از سمت تو به سوی من می آیند مانند امواجی که در ساحل به صخره ای تنها برخورد می کنند سال هاست که صخره در آماج این امواج است ولی هنوز ایستاده و هر روز پیر تر می شود و عمر را در برابر امواج دریا می گذراند ولی به عشق اینکه که موجی پیغامی از سوی دریا بیاورد ایستاده و چه بی رحمانه امواج چهره ی این صخره را می خراشند و صخره چه عاشقانه به موجی از سوی دریا بسنده می کند این چنین است که چهره ی این صخره خشن در سکوتی خفته می نماید .

من هم روحی چون این صخره پیر و خشن در سکوت دارم روحی که چشمان رهگذری حتی جرات ندارند به آن بنگرند و از حس کردن روحی با هیبتی چنین زجر دیده متوهم واهمه ای بی دلیل می شود من همه را از خاطرات تو دارم که سال هاست بی هیچ رحمی به من هجوم می آورند و حجم تنهایی من را چنان از وجود تو مملو می کنند که غرق شوم بی آن که نجات غریقی در این حوالی باشد.

سال هاست که امواج از تلاش خود نمی کاهند و این روح من است که زخمی تر از گذشته به زندگی عاشقانه خویش ادامه می دهد زیرا چون صخره ای که دریا را دوست دارد من هم تو را دوست دارم.

۱۳۹۰ فروردین ۱۷, چهارشنبه

من زمین خوردم

من زمین خوردم درست کنار خودم و بر کف خیابان

در میان قدم های بی پایان که می گذرند به سوی مقصدی بی هدف

بی آنکه الگویی باشد برای بارش برف

من زمین خوردم و بر نخواستم چون معترض بودم و خسته

از اینکه در رنج بودند جوانه ها در میان این آسفالت سیاه شکسته

و آن طرفتر نوشتم بروی سنگ فرش بی رحم

اجازه نمی داد ی ولی من روییدم

من زمین خوردم و زمین زخم هدیه داد مرا

و هیچ کس نشنید حتی تو صدای درد را

صدایی که سیستمی به اجبار گوش ها می کوبید

اگزوز اتومبیلانی که خفه کرد بود و بارنی از جنس اسید

من زمین خورده بودم گویا سال ها بود

که من مرده بودم

راست می گویند من به درخواست خویش به زمین خورده بودم

چون تنفری در من بود از قانون

در حد گلبول های قرمز خون

و از این می شود قانون مسخره تر

بیشتر آن را می خواست که بود چگالتر

هیچ کسی در برابر قانون جاذبه هم نبود برابر

نیوتن هم نمی دانست این ها را و گرنه می افتاد به درد سر

چون گالیله

من هم می گویم تمام این ها که گفتم مزخرف و بی دلیله

راست می گویند من به درخواست خویش به زمین خورده بودم

این من است که سال هاست که به زمین خورده

در فیلمی با نام از نفس افتاده

معترض شدم به

این قانون جاذبه

در کتم نرفت اجبار در اعتقاد

من را به بند خویش کشید قانون جاذبه در یک فضای کاملا آزاد

دانستم که باید سال هاست سکوت کنم

آن هنگام که سکوت می کنم

تا عمیق ترین دالانها در خویشتن سقوط کنم

۱۳۹۰ فروردین ۱۴, یکشنبه

یه اعتراف به اجبار!


چند شبی که چشمات مدام به خوابم میان

نمی دونم که چشمات چی از دل من می خوان

وحشت اینکه بازم بشم خاطر خواه تو

خوابُ ازم ربوده یخ زده انگار زمان


ندارم هیچ دفاعی جلوی چشمای تو

بهم می گن بی مدرک دروغ حرفای تو

همیشه وصله کردم دلم رو با ترانه

دلیل و مدرک نداشت افکار عاشقانه

دقایقی که می گذشت تو بغض خسته ی ساز

تو بودی بی تفاوت در تپش هر آواز

توقعی نداشتم بابت دوست داشتنت

لب از لبم وا نشد موقع دل کندنت

حالا می خوای اعتراف بگیری از من به زور

توی یه اتاق تاریک با یه چراغ کم نور

جلوی دوربین بگم که عاشقت نبودم

ترانه هام دروغ بود هر چی که من سرودم


چند شبی که چشمات مدام به خوابم میان

نمی دونم که چشمات چی از دل من می خوان

وحشت اینکه بازم بشم خاطر خواه تو

خوابُ ازم ربوده یخ زده انگار زمان.

تموم عالم بگن : تو راست می گی، من بدم

با قلبی از سرب و سنگ قاتل قلبت شدم.

باور قلبت نشد که این باشه حقیقت

ولی چشات ُ بستی خودت رو دیدی فقط.

۱۳۹۰ فروردین ۱۳, شنبه

تا لحظه ای که تو را نبینم تمام فصل ها پاییزند




چند دقیقه مونده که اولین سیزده سال بدر شود خیلی از این سیزده ها بدر شد ولی اگه واقعیت رو قبول کنم هیچ کدام از این سیزده ها بی تو بدر نمی شده است .من سیزده روز تموم خودم رو به اون راه می زنم چون نمی خواهم واقعیت رو قبول کنم که تو اینجا کنارم نیستی وحتی نمی دانم کجای این دنیا هستی و آیا از من بریدی و یا هنوز با دلم هستی؟ نمی دانی اولین سیزده سال در تنهایی چقدر تلخ تموم می شود تلخ تر از آن شروع شدن پیاده روی های من در خیابان زیر باران های بهاریست که بیشتر از هر کلوز آپی تصویر تو رو برام تداعی می کنه در راستای اینکه من واقعیت را وارونه دوست دارم بهار دوست داشتنی است به این دلیل که از میراث پاییز ، باران را در خود دارد و تا لحظه ای که تو را نبینم تمام فصل ها پاییزند . تمام روز ها بی معنی هستند و بدون اتفاقی از جانب تو مدام دور سر خودم می چرخم این سیزده که تموم شد من نا امید هستم که سیزده بعدی تو را بیابم تا دروغ باشد که جوینده یابنده است و مسئله اصلی این باقی بماند که دلتنگی ، آن هم از نوع بی دلیل ، وصله ای بر تمام زمان های من است.