۱۳۹۱ اسفند ۱۷, پنجشنبه

گلادیاتور


چه پیش آمده که این چنین سنگینی غم را بر سقف ترک خورده ی قلبم  احساس می کنم

نه گلوله ای تنش را با خون من شسته

نه لشگری از عشق شکسته درون من وحشیانه شوریده

من خدایی ندارم تا با ترس از گناه در برابر

خویش را به زندانی  از توهم  بیافکنم و با امید از مه خویش را ناگهان آزاد کنم

نه گناهی که لذتی برانگیرد تا با شیطان هم دست شویم که سراسر همه درد بود و رنج

حال می دانم که شیطان نا امید از خدا خویش افسرده است و انسان را چون خدا به حال خویش وا نهاده

شیطان را تصور میکنم که بیهوده چون من به انتظار مرگ نشسته است

نه خدا هست و نه شیطان

که این چنین  سنگین کرده است غم را بر سقف ترک خورده ی قلبم

چه مرگی است مرا

آه

ای کاش می دانستم

با شما هستم ای ابرهای سفید بی حس شناور

ای خورشید کدر مکرر

ای آبیِ کم رنگ اجباری ِ روز و وحشتناک شب

نه به آسمان ایمان دارم

نه به ابرهای سیاه بارانی

بگذارید خسته باشم از زندگی و نا امید

بگذارید با شستی برگشته به ویرانیِ خویش رای دهم

اکنون که امپراتور سرگذشت گلادیاتور خویشتنم

در پهنه ای بی سرانجام که زندگی نامش داده اید و من کولوسئوم نامیده امش

بگذارید خسته باشم

بی آن که تلاشی کرده باشم در عشق

حال که حال مرا نمی فهمید به حال خویشم وا نهید

و در پستو خانه های تاریک اندیشه ی خویش(اگر وجود دارد)مرا به سخره نگیرید و با خویش نگویید

"به او بنگرید که چه احمقانه از زندگی بیش از آنچه که هست می خواست و اکنون به چه روزی افتاده است."

زیرا از پستوخانه های تاریک اندیشه های آنان که

با تیری زهر آلود قلب هایی را که در مقدس ترین ها ارزشی نمی بینند مورد خطاب قرار می هند

 جز بوی خفقان بر نمی آید

هوایم را آلوده نکنید

من از استشمام شما بیزارم

و به زودی خواهم برید

بگذارید خسته باشم از داد و ستد احساسات که عشق نام اش داده اید و من سکس نامیده امش

در لغت نامه ی نا نوشته ای در مغزم

بگذارید شرمسار نشوم از گفتن خویش

مگر من از شما چه خواسته ام

که مرا طرد می کنید

باز هم بی دلیل  با شما از خویش گفتم

هزاران سال سکون در من خفته است

شما خریدارید

باید به مرگ در خوابی عمیق بروم تا دروازه های سکوت بر شما گشوده شود

من را با شما چه کار که فقط خندیدن را می پسندید

و از دلقک نمی پرسید

که اشک هایش را چگونه بلعید

می دانم

همه بی حوصله اید

تا از آیینه ها به درون خود بنگرید

شما همه بی حوصله اید

و شب ها به دنبال بادکنک در داروخانه

شما بی حوصله اید

و من خسته

کاش این تحمل اجباری زود تر به پایان برسد

 

   

۱۳۹۱ دی ۲۹, جمعه

نمی تونن!


می خوان که فکرای بدُ از تو سرم خالی کنن
می خوان که با تیر ُ فشنگ به این دلم حالی کنن
که واسه زندگی همش تا دم مرگ جون بکنیم
دنبال آزادی باشیم قدم تو زندون بزنیم

می خوان که دردُ دلمُ از تو سرم خالی کنن
می خوان که با دوز ُ کلک به این دلم حالی کنن 
که سفره های بی تپش برای من نداره درد
هیچوقت جواب معترض نبوده نوشابه یه سرد

می خوان سوالُ پرسشُ از تو سرم خالی کنن
می خوان که با زور ُ چماق به این دلم حالی کنن
که دنیا  زیباستُ کسی تو بند دیکتاتوری نیست
برای اعدام گلو ،گلوله تو هفتیری نیست

می خوان خیال شادیُ از تو سرم خالی کنن
می خوان با آمپول هوا به این دلم حالی کنن
که  فانوس سوخته شهر برا همیشه خورشیده
فایده نداره گفتن از رویایی که پر امیده

ولی اما نمی تونن حتی تا ابد بمونن
اونا هیچوقت نمی تونن حتی تا ابد بمونن

سیگارم!


بیچاره سیگارم که می سوزد به پای من،

                                           به پای فکر های تلخُ بیمارم!

بیچاره می داند چرا پُک می زنم محکم،

چرا می بوسیم لب از هم!

بیچاره  می داند که می سوزد درون دود با هردم!

بیچاره سیگارم به آخر می رسد با غم!

بیچاره من،

بیچاره سیگارم!