۱۳۹۰ آبان ۷, شنبه

یه چمدون خالی


هزار تا شعر دارم ُ من نمی دونم برا کیه؟
این همه دلتنگی یه جا نمی دونم برا چیه؟



شبا همش گریه میاد چه بی دلیل سراغ من،
تموم سال پاییزی ُ تاریک این اتاق من!



هر روز دارم یخ می زنم هزار سالِ توی خودم ،
ذوب می شم هرشب تو چشام بدتر میشه حال بدم !



اینجا یه ایستگاه فاصلَس  تا برسم من به جنون !
هنوز ولی امیدی هست خودت رو زودتر برسون !



هزار ترانه دارم ُ نمی دونم برا کیه؟
این همه زخم رو حنجرم نمی دونم برا چیه؟



یه چمدون خالی دارم اون با منه هر جا میرم،
سنگین خیلی می دونم ولی بهش عادت دارم!



از جای خالی تو بود ، تا چمدون پر شد برام!
می گذاری یک شب تو قدم میون این شب گریه هام !



قلب تو شعرای منُ تو لحظه ای صاحب میشه!
دوست داشتنت برای من تا آخرش واجب میشه!



تموم این ترانه ها به نام چشمات ثبت میشه ،
قلبم به جرم عاشقی درون قلبت ضبط میشه!



اینجا می مونیم من ُ تو زندگی رویایی میشه!
ما می تونیم ما می دونیم تا وقتی اینجایی میشه!

۱۳۹۰ آبان ۲, دوشنبه

فنجان خالی

نیست یک فنجان خالی تا که من قهوه ام را نوش کنم
هیچ شعر نیست تا با آن چشمان تو را فراموش کنم


بس ناله های این دل گریان را روز و شب شنیده ام
حس و حالی نیست که حتی آواز خویش را گوش کنم

فکر می کردم سردی هوای این خانه خواهد رفت
آن هنگام که من تو را عاشقانه در آغوش کنم

چون تو دریغ کرده ای خودت را از تمام این رویا
غیر از تنهایی چه می توانم بر شعرم تن پوش کنم

افروختی بر جان سرد و خشکم شعله ی عشقت را
و نیاموختی به من چگونه این شعله را خاموش کنم

این دل چه بی گناه اسیر چشمان ناز تو گشت
در بند توام من تا ابد بیهوده جوش و خروش کنم

بی تو دلم چون بیستون در خود شکست بی ستون
فرهاد نقاش پیشه گشتمُ  دیوار دل را با تو منقوش کنم

۱۳۹۰ آبان ۱, یکشنبه

شب اینجاست!




حالا ، شب به احوال ما در لبخند است
حالا ، دستانش  به کشتن گنجشک بند است
و صدایی که نیست تا بگویم
شعر هایم را
شب را گوش می کنم ، پر از پوز خند است
قلب ها از این دلتنگی ها از این خنده ها فقط در جنبشی دردمند است
گریه شکلی معمولی بر چهره ی آنان است
باز صدایی که نیست تا بگوید
شعرهایت را
و این چنین می شود تا شب به سیاهی روزگار ما بسنده نکند
آوار می کند آرزوها را بر سر روزگار ما
خروار خروار شب می ریزد شب  را بر سر این روزگار
شب می داند پس این طور می کند!
و درد و دلتنگی و آرزو برای من مانده است برای ما مانده است
همه ی شعر هایم و همه ی شعر هایت
در بغض حنجره در رخوت صدا واژه به واژه لبریز و زندانیست
ما نیز می دانیم و باز این طور می شویم!
  

۱۳۹۰ مهر ۱۳, چهارشنبه

زندگی پس چیست؟


همه ترس من این است که عاشق نشوم
و در این رود خروشان
که به طوفان می رسد از هر سو
سوار بر آرام ترین قایق نشوم
همه ترس من این است که قدم بگذارم
من در این ایام در دام جنون
که گسترده لبخندش را در همه آینه ها
و در پاسخ سوال که زندگی پس چیست؟
بی پایان جای نامی ندانم بگذارم
گاه گاهی دل من می لرزد نه از اینکه شوق دیداری دارم من در سر
لرزش دل همه از ترس است
که هیچ کس آیا می پاید این من خسته تن را
بر در؟
پس از رو ست که می خواهم ساز را آهنگ را
که مُسَکِن باشد
هر چند کوتاه بر ترس که دردیست  بر آمده از جراحت اندیشه
کاش نقش من این طور هراسان نبود
و آسان بود
و پاسخ این سوال نیز که زندگی پس چیست؟

۱۳۹۰ مهر ۱۰, یکشنبه

فقط همین یکی را!

عشق به دیگری
عشق به مرگ
عشق به زندگی
عشق به بیت ، بیت ِ* یک آهنگ دانلودی
عشق به حرکتِ تندِ یک اتوبوس ِ بی آر تی 

دراین اتوبان با این شلوغی
عشق به گل های ایوان همسایه که همگی هستند مصنوعی
عشق به عشق را
آیا عشق را ، به عشق تبدیل شدن
عشق به تو
تو وَ خود تو
عشق به چشمک لامپ های نئون یک ویترین
عشق به کتاب فروشی،قفسه،فروش،رویا و هر سه را که دارد با خویش
عشق را بودن
و فهمیدن را به عشق تبدیل شدن
عشق را به تو گفتن
می گویم فقط همین یکی را!



*Bit