پنجاه
سال بعد چند روز مانده به تولدت آن هنگامی که در میان موهای تو آبشارهای یخ زده
جاری شده اند ، یکی از نوه های دوست داشتنی ات با کتابی پیش تو می آید وکنار
شومینه ، روبروی تو می نشیند ، تو با صندلی آرام تاب می خوری و به شعله های شومینه
خیره شده ای نوه ی نازنین تو می خواهد سکوت را بی آنکه تو را برنجاند ،
بشکند . فکر کنم اسم او نازنین باشد . نازنین کتابی در دست گرفته وآن را ورق می
زند . می دانی که می خواهد با تو حرف بزند ولی دوست داری که خودش حرفش را شروع کند
به کتابی که توی دست نازنین است دقت می کنی احساس می کنی هر چیزی که هست باید
مربوط به این کتاب باشد . دوباره توی فکر می روی ، چند روز دیگر روز تولد توست .
نازنین می گوید : مادر بزرگ !
و تو می گویی : بله نازنینم ! بگو !
و او می گوید:
مادر بزرگ دیروز توی خیابون
انقلاب داشتم به کتاب هایی که کنار پیاده رو روی پله ی یه ساختمون چیده شده بود
نگاه می کردم .
پیرمردی اون کتاب ها رو می فروخت گفت:"
ببخشید دختر خانم "
گفتم : " بله "
گفت : " سلام " من هم سلام
دادم .
گفت : " می تونم این کتاب رو به شما هدیه
بدم ؟ شعر های خودمه"
منم خیلی تعجب کردم ، پیرمرد قیافه ی مهربونی
داشت به نظرم دیوونه نبود ،
ازش پرسیدم که : " چرا باید این کتاب رو
از شما به عنوان هدیه قبول کنم ؟ "
پیرمرد گفت : " من چند سال هست که این
کتاب شعرم رو هدیه می دم "
گفتم : " یعنی به هر کسی یه دونه از این
کتاب شعرت هدیه می دی؟ "
گفتش : " نه به هر کسی"
گفتم : " پس به کیا این کتاب رو هدیه می
دی ؟ "
گفت :" به شرطی بهتون می گم که ،
این هدیه رو از من قبول کنی . "
من هم که دوست داشتم جواب سوالم رو بدونم شرط
رو قبول کردم
گفتم :" باشه ، قبول "
پیرمرد سرش رو پایین انداخت،
گفت:" دخترم ببخشید که این حرف رو میگم من
این کتاب شعرم رو فقط به کسایی هدیه می دم که چشماشون شبیه چشمای شماست."
من که انتظار شنیدن چنین جوابی رو نداشتم از
شنیدن این حرف هم خجالت کشیدم و هم ترسیدم سریع از پیرمرد دور شدم.
پیرمرد پشت سرم با صدای بلند گفت:"منظوری
نداشتم ، دخترم من رو ببخش "
کتاب رو انداختم تو کیفم دلیل حرف های پیرمرد
رو نمی فهمیدم ترسیده بودم می خواستم کتاب رو توی اتوبوس جا بذارم ولی نمی تونستم
، نمی دونم چرا ، فقط وقتی رسیدم خونه خیالم راحت شد شب وقتی که می خواستم بخوابم
کنجکاو شدم ببینم توی کتاب چی نوشته شده؟ کتاب رو باز کردم ، مادربزرگ! نمی دونی!
چقدر شعرهای کتاب به دلم نشست تا صبح چندین بار شعر ها رو خوندم حتی با بعضی از
شعر ها گریه کردم.
نازنین حرف های
خود را قطع می کند تو دیگر با صندلی تاب نمی خوری ثابت و بی حرکت به حرف های
نازنین گوش می کنی ، نازنین که تا به حال چشمان تو را با چنین حس و حالی ندیده است
نفس خود را چاق می کند تا بقیه ی حرفش را به تو بگوید.
نازنین می گوید : "مادر بزرگ برای من جالب
این بود که پیرمرد تمام شعرها رو به کسی که هم نام شما بوده تقدیم کرده."
نازنین صفحه ای که تقدیم
نامه در آن نوشته شده را باز می کند و به تو نشان می دهد چشمانت را جمع می
کنی تا ببینی ،نمی توانی ، مجبور می شوی عینکت را که به گردنت آویزان کرده ای
بزنی، عینک را که به چشم می زنی ، می بینی که نازنین درست گفته است ، بالای صفحه
سمت چپ اسم تو را در یک خط نوشته اند و زیر اسم تو هم نوشته شده ،
چشمان تو سر آغاز هستی اند !
تمام شعر هایم !
پیشکش تو ،
پیشکش چشمان مهربانت !
تو کتاب را از دست نازنین می گیری .
می پرسی :" اسم شاعرش رو کجا نوشته؟ "
نازنین از عجله و دست پاچگی تو تعجب کرده است ،
نام شاعر را برایت پیدا می کند، که یک اسم مستعار است ولی تو می دانی که این اسم
مستعار نام کیست!
بغض بدون درک موقعیت کار خودش را می کند
، اشک به چشمانت هجوم می آورد یادت می آید که دروغ نبود اینکه گفته بودم .
"اگر روزی شعر هایم را چاپ کنم آن ها را پیشکش تو و چشمان مهربانت خواهم کرد
."
نازنین همه چیز را فهمیده است ، آرام آرام اشک
به چشمانش مهمان می شود ، به چشمانی که بیش از اندازه شبیه به چشمان توست .