۱۳۹۰ بهمن ۱۰, دوشنبه

نگاهِ تو



نگاهِ کنجکاوی در چشمان توست
که مرا وا می دارد به جستجوی نا شناخته
که مرا به آغاز هستی
به سکوت های ناگفته
به  طلوع آرام ماه می برد
نگاهِ تو بکارت تنهایی را می درد
آن گونه که از روزنی، نور
انتهای انزوای راهرو را در میان غبار و خاموشی می پیماید
ویرانگری از نگاهِ تو به دلشوره می تابد
و تولدِ عشق را با بوسه می پیوند 
درمانگری از نگاهِ  چشمان توست
که شعر زخمین مرا آواز ، مرهم می زند
بغض را می‌شوید از حنجرِ خاک آلود
و خطوط گِل های چسبان ِ ترس را از نفس رود
و با نگاهِ تو آغاز گشته است و اکنون
آن چنان  دیرِ دیر درمانده ام در انتها
که زود تر از مرگ با نگاهِ تو می شود جانم رها
به نگاهِ تو محتاجم
که اعتیادی را رشد داده است در من بی احتیاط
طوری که  بی آن
دور است از من معنای حیات
واژگان را این طور باز می گوید
از نگاهِ تو رحا

۱۳۹۰ بهمن ۸, شنبه

پنج نکته درباره گلشیفته



یک:
گلشیفته ی فراهانی چند عکس نیمه برهنه ی خود را منتشر کرد  از آن جایی که ما ایرانی ها به جای بررسی کردن دلایل رخ دادن چنین اتفاقات نادری و عجیبی شروع  به نظر دادن های افراطی یا تفریطی می کنیم نگارنده می خواهد نکاتی را یاد آور شوم البته سعی ندارم با این نوشته حرف خاصی بزنم .
دو:
گلشیفته فراهانی بازیگر سابق سینمای ایران که بازی های شایسته ای همه ی ما از او به خاطر دارم اینکه گلشیفته فراهانی بازیگر توانایی است شکی نبوده و نیست او از ایران رفت و با حضور در چند فیلم غیر ایرانی از سینمای ایران خود را جدا کرد پوشش او نیز نسبت به محیط کارش و آن طور که شایسته بود و می خواست تغییر کرد تا اینجا به خود او مربوط است البته یک نقد به خود ایشان وارد است که وقتی در ایران بود برای حفظ منافع شخصی و نه اعتقادات فکری و قلبی یک لحظه هم بدون حجاب چرا در هیچ جا دیده نشده بود اگر واقعا گلشیفته فراهانی خود را فردی آزاد اندیش می داند چرا وقتی که در ایران بود  یک بار هم  به وجود حجاب اجباری اعتراض نکرده بود  حالا که ایشان به رفت غرب آزاد رفته است  برای نشان دادن آزاد اندیشی خود چنین تصاویری از خود منتشر می کند و هر اندیشمند و روشنفکری می داند که برهنگی نمی تواند بیان گر آزاد اندیشی و اعتراض در برابر استبداد باشد چون اگر این طور بود باید تاریخ از زمان اختراع دوربین عکاسی پر می شد از قهرمانان برهنه که به مبارزه برای آزادی برخواسته اند پس از این منظر این کار گلشیفته فراهانی برای من توجیحی ندارد .
سه:
گلشیفته فراهانی یک زن ایرانی است وقتی که شما در یک کشور غیر از وطن خود هستید  تنها نماینده ی افکار و عقاید شخصی خود نیستید بلکه نشان دهنده ی هویت و رفتار ملی مردم و تاریخ کشور خود می شوید چیزی که همه ی ما از هویت خود می دانیم این است که در تنها سند تاریخ مستدل که از ابتدا آغاز ایران باقی مانده منظور تخت جمشید است در هیچ نگاره ی زن برهنه ای  ندیده ایم پس این می تواند نشان دهد که برهنگی در فرهنگ کهن ایرانی ما نیز امری بدوی بوده است اگر واقعا این طور نبوده دوست دارم خانم گلشیفته فراهانی یا دیگران تصاویری از سنگ نگاره های برهنه ی زن یا حتی مرد از اسناد تاریخی ایران منتشر کنند شاید نگارنده از این جهالت خارج شود.
چهار:
گل شیفته فراهانی نیز می داند انتشار تصاویر برهنه نیز در دنیای آزاد غرب از یک بانوی بازیگر که مشهور است نیز نا پسندیده و غیر حرفه ای است حتی در برخی موارد نیز می تواند منجر به شکایت از مجله یا روزنامه ی منتشر کننده ی تصاویر شود مانند اتفاقی که بین مجله ی پلی بوی و چارلیز ترون رخ داد اگر این طور نیست پس چرا عکس های برهنه ی مریل استریپ این بانوی بازیگر در جایی به اختیار خودشان منتشر نشده است.
پنج:
گلشیفته فراهانی مشخص نکرده است که این تصاویر برای چه تاریخی هستند ولی مهم از نظر نگارنده تاریخ انتشار آن ها در فضای مجازی است که نزدیکی این انتشار با  موفقیت غرورآفرین اصغر فرهادی و فیلم یک جدایی در مراسم گلدن گلوب می تواند بی ارتباط نباشد . درست است که انتشار این تصاویر فضای اخبار  را در داخل ایران  نتوانست از این موفقیت ملی منحرف کند ولی بی تاثیر هم نبود شاید هم گلشیفته فراهانی به دلیل خوشحالی زیاد از گرفتن جایزه ی گلدن گلوب توسط یک فیلم ایرانی چنین تصاویری از خود تهیه و منتشر کرده است امیدوارم که جو گیری ایشان به همین جا ختم شود چون با پیروزی یک جدایی در اسکار که دور از ذهن نیست مشخص نیست ایشان چه تصاویری از خود منتشر کند.

*در  ضمن انتشار این گونه تصاویر فاقد هر گونه تفسیر و ارزش است و برای نگارنده هیچ  اهمیتی ندارد.


۱۳۹۰ دی ۲۶, دوشنبه

پنجاه سال بعد


     پنجاه سال بعد چند روز مانده به تولدت آن هنگامی که در میان موهای تو آبشارهای یخ زده جاری شده اند ، یکی از نوه های دوست داشتنی ات با کتابی پیش تو می آید وکنار شومینه ، روبروی تو می نشیند ، تو با صندلی آرام تاب می خوری و به شعله های شومینه خیره شده ای  نوه ی نازنین تو می خواهد سکوت را بی آنکه تو را برنجاند ، بشکند . فکر کنم اسم او نازنین باشد . نازنین کتابی در دست گرفته وآن را ورق می زند . می دانی که می خواهد با تو حرف بزند ولی دوست داری که خودش حرفش را شروع کند به کتابی که توی دست نازنین است دقت می کنی احساس می کنی هر چیزی که هست باید مربوط به این کتاب باشد . دوباره توی فکر می روی ، چند روز دیگر روز تولد توست .

نازنین می گوید : مادر بزرگ !

و تو می گویی : بله نازنینم ! بگو !

و او می گوید:

    مادر بزرگ دیروز توی خیابون انقلاب داشتم به کتاب هایی که کنار پیاده رو روی پله ی یه ساختمون چیده شده بود نگاه می کردم .

پیرمردی اون کتاب ها رو می فروخت گفت:" ببخشید دختر خانم "

گفتم : " بله "

گفت : " سلام "  من هم سلام دادم .

گفت : " می تونم این کتاب رو به شما هدیه بدم ؟  شعر های خودمه"

منم خیلی تعجب کردم ، پیرمرد قیافه ی مهربونی داشت به نظرم دیوونه نبود ،

ازش پرسیدم که : " چرا باید این کتاب رو از شما به عنوان هدیه قبول کنم ؟ "

پیرمرد گفت : " من چند سال هست که این کتاب شعرم رو هدیه می دم "

گفتم : " یعنی به هر کسی یه دونه از این کتاب شعرت هدیه می دی؟ "

گفتش : " نه به هر کسی"

گفتم : " پس به کیا این کتاب رو هدیه می دی ؟ "

گفت :" به شرطی بهتون  می گم که ، این هدیه رو از من قبول کنی . "

من هم که دوست داشتم جواب سوالم رو بدونم شرط رو قبول کردم

گفتم :" باشه ، قبول "

پیرمرد سرش رو پایین انداخت،

گفت:" دخترم ببخشید که این حرف رو میگم من این کتاب شعرم رو فقط به کسایی هدیه می دم که چشماشون شبیه چشمای شماست."

من که انتظار شنیدن چنین جوابی رو نداشتم از شنیدن این حرف هم خجالت کشیدم و هم ترسیدم سریع از پیرمرد دور شدم.

پیرمرد پشت سرم با صدای بلند گفت:"منظوری نداشتم ، دخترم من رو ببخش "

کتاب رو انداختم تو کیفم دلیل حرف های پیرمرد رو نمی فهمیدم ترسیده بودم می خواستم کتاب رو توی اتوبوس جا بذارم ولی نمی تونستم ، نمی دونم چرا ، فقط وقتی رسیدم خونه خیالم راحت شد شب وقتی که می خواستم بخوابم کنجکاو شدم ببینم توی کتاب چی نوشته شده؟ کتاب رو باز کردم ، مادربزرگ! نمی دونی! چقدر شعرهای کتاب به دلم نشست تا صبح چندین بار شعر ها رو خوندم حتی با بعضی از شعر ها گریه کردم.

      نازنین حرف های خود را قطع می کند تو دیگر با صندلی تاب نمی خوری ثابت و بی حرکت به حرف های نازنین گوش می کنی ، نازنین که تا به حال چشمان تو را با چنین حس و حالی ندیده است  نفس خود را چاق می کند تا بقیه ی حرفش را به تو بگوید.

نازنین می گوید : "مادر بزرگ برای من جالب این بود که پیرمرد تمام شعرها رو به کسی که هم نام شما بوده تقدیم کرده."



    نازنین صفحه ای که تقدیم نامه در آن نوشته شده را  باز می کند و به تو نشان می دهد چشمانت را جمع می کنی تا ببینی ،نمی توانی ، مجبور می شوی عینکت را که به گردنت آویزان کرده ای بزنی، عینک را که به چشم می زنی ، می بینی که نازنین درست گفته است ، بالای صفحه سمت چپ اسم تو را در یک خط نوشته اند و زیر اسم تو هم نوشته شده ،

چشمان تو سر آغاز هستی اند !

تمام شعر هایم !

پیشکش تو ،

پیشکش چشمان مهربانت !



تو کتاب را از دست نازنین می گیری .

می پرسی :" اسم شاعرش رو کجا نوشته؟ "

نازنین از عجله و دست پاچگی تو تعجب کرده است ، نام شاعر را برایت پیدا می کند، که یک اسم مستعار است ولی تو می دانی که این اسم مستعار نام کیست!

  بغض بدون درک موقعیت کار خودش را می کند ، اشک به چشمانت هجوم می آورد یادت می آید که دروغ نبود اینکه گفته بودم . "اگر روزی شعر هایم را چاپ کنم آن ها را پیشکش تو و چشمان مهربانت خواهم کرد ."

نازنین همه چیز را فهمیده است ، آرام آرام اشک به چشمانش مهمان می شود ، به چشمانی که بیش از اندازه شبیه به چشمان توست .







۱۳۹۰ دی ۱۸, یکشنبه

آکورد




عطرُ بوی خدا را دارد پیچ های موی تو!
بهشتم می شود ، خنده های روی تو!
تمام لحظه ها را می پیمایم،
می آیمُ می آیم
تلو تلو خوران ! هرچند !
سوی تو!
رسوم را می کِشمُ  می پیچانمُ
می شنوم که می گویند
آرزوی تو
می کِشَد به حیرانیُ  ویرانی
شعر آزاد هم باشد
می شود در چشمان تو زندانی
و من به پا می دارم در سلول انفرادی
با بوسه های نازک و کوچک 
هر شب تا صبح مهمانی
نگو این راز را چون من ، نمی دانی!
که من هم نمی دانم !
قلب به اندازه ی مشت است!
عاشقیت در میان نا اهلش چه زشت است!
برای من
قاطی می شود
جابجا بی مورد ، مدام جای تو با خدا ...!
و شور می انگیزند ،
بر سیم های سرخ و داغ گیتار
بر یخ بندان این صدا !
سر انگشتان من روی نقش آکورد ،
سوخت که از مرور تن تو بود،
که تنهایی در تنهایی ام مرد !

۱۳۹۰ دی ۱۵, پنجشنبه

تا ماه


من به تنهاییُ سکوتم عادت میکنم

به رویاها با کابوسام سرایت میکنم

با قلم من واژه های بسیاری میکشم

بس که آسان در غزل گفتن جنایت میکنم

اشکبار آسمانُ ابر خیسم می کند

من بدون چتر از بغضم حفاظت میکنم

جست جوی عشق را تا ماه ها من میدوم

من سفر تا ماه را با شوق حمایت میکنم

دَوَران ها چه دروغندُ چه زود فهمیده ام

ادعای بی خودی از رو صداقت میکنم

از امید زنده بودن گشته ام من بی خیال

خودمُ از شر من این گونه راحت میکنم

هیچ انگیزش، هدف با من نمی باشد فقط

گامها را من به سمت مرگ هدایت میکنم