۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

من پوچي را مبينم در آينه

شعر ترانه وقتي به آنها گوش مي كنم مي بينم آنگاه به دل مي نشيند كه عشق مورد نظر اساطيري باشد چرا بيشتر من از نرسيدن بيشتر خوشم مياد يا اصلا چرا بايد ترانه عاشقانه گفت وقتي مسايل بزرگ تري چون آزادي وجود دارد

خازن عنصري مداري كه در خود اختلاف پتانسيل ذخيره مي كند وقتي نيم سوز ميشود جريان را رد ميكند من هم نيم سوز شدم چيزي تا مرگ من باقي نمانده است هيچ توان روحي در من نيست نمي دانم چرا اين چيز ها مي نويسم

فكر ميكردم با خواندن كتاب و ديدن فيلم و نوشتن مي توانم دنياي كوچيك خودم رو قابل تحمل كنم ولي تنها ترو غمگين تر شدم فقط تفاوتم با گذشته اين است كه ديگر از مرگ نمي ترسم هر لحظه براي مردن آماده ام
تنها چيزي كه توي مغزم هنوز كار ميكنه سلولي كه از درون به من ميگه هنوز يه اتفاق خوب هست كه بياد و تو رو نجات بده مي دونم كه دروغ ميگه ولي از مغزم بيرون نميره

از خدا مي خواهم يادي از ما كند ما كه بياد او هستيم

۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

تنگه شده نفسهام

اسد غول انسان خوار تمام وحشت هاي من از توست تو كه بي رحم تر از هر هيتلري هستي
منصور بيا و ببين عجب سرخ شده گونه هايمان ببين


احساس ميكنم بيهوده و بي معني هستم در كتاب يك مرد اثر فالاچي مي خونيم "من تصميم گرفتم خدا رو ببخشم وقتي جلوم جوخه اعدام وايستاده بود"

مي ترسم كه گمنام شوم توسط گمنامان در نتيجه : اگه من قرار فردا فرتي بميرم / بايد ديونه باشم كه دنيا رو جدي بگيرم

۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

فريدون سه پسر نه چهار پسر داشت

احساس مي كنم سياه و سفيد شده ام فقط از خودم تصاوير سياه و سفيد به ياد مي آورم بعد در يك لحظه برمي گردم به اين دنياي رنگي
حال اين را ندارم با مردم و دوستان و خانواده تعامل داشته باشم و برايشان توضيح بدهم كه اين هماني نيست كه روبروي شماست بلكه اين سايه از همان چيزي است كه بايد باشد است

رمان فريدون سه پسر داشت رو تا وسطاش خونده بودم ديشب تا صبح نشستم و تمومش كردم جاي تامل داشت نقدش نميكنم چون نقد من بر چيزي كه نوشته شده بي منطق و بي ارزش است بايد اين رمان را خواند.

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

جونم تو خونم ميخواد راه بره

انتظارم خيلي از خودم رفته بالا اونقدر كه هرچي مينويسم يا del ميكنم يا پاره شايد اين شروع نوعي سرطان خوش خيم باشه كه مياد و بعد از مدتي ميره ولي با اين وجود دارم دوباره مي نويسم چون به يه نتيجه اخلاقي رسيدم كه چه خوب بنويسم و چه بد كسي اين تراوشات سرطاني من را نخواهد خواند
سايتايي رو ميشناسم كه اگه اهلش باشه ساعت ها ميتونه مفت ومجاني مقاله و نقد بخونه اونم همش درجه يك و تاپ چون من نميرم پس بقيه هم وبلاگم رو نمي خوانند از اين به بعد كوتاه مي نويسم چون ديگه حوصله كسي نميكشه يعني خيلي وقتي كه حوصله ها از كش در رفته
اول ازهمه سايت آدمبرفي ها
هر كس حس نظر دادن داره بره اين سايت اين روزا همه چيز حساب داره خدا وكيلي اگه رفتين چيزي خوندين نظر بدين
http://adambarfiha.com/

بعد دلم ميخواست 13 فروردين بارون مي آمد و هيچ كس بيرون نمي رفت نه اين خوبه وسط ظهر شر شر بارون مي اومد مو
ضوع اصلي هم اين بود كه دلم مي خواست يه چيز زيبا رو از بين ببرم ولي حيف نشد خدا بخواد سال ديگه.

سريال ها وفيلم هاي سانسوري رسانه تلويزيوني كه اونقدر جذاب بود گاهي ما و مهمونامون ميچسبيديم به تلويزيون نيروي گرانشي معادل خورشيد ايجاد مي كرد تا سريال تموم شه ما نمي تونستيم سريال رو ببينيم چون همش تلاش مي كرديم خودمون رو ازش جدا كنيم چه حكمتي است نمي دانم
پدرم حرف خوبي ميزنه و هميشه ميگه ما خيلي وقته تلويزيون نگاه نمي كنيم
ماهواره گرفتيم و خيال همه رو راحت كرديم

داستان سريالها عجيب شبيه هم بود ولي دو نكته قابل تامل وجود داشت اول استفاده از نام محمود در كاراكتر ها و دوم رقص پاي تيتراژ سريال زن بابا كه ياد آور هنرمند تازه مرحوم شده مايكل جكسون بود

نميشه گفت چي گذشت ولي بد گذشت