۱۳۹۰ آذر ۱, سه‌شنبه

از تاکسی پیاده میشم!


ده هزار ساله که من این جا در این زندانم
فکر می کنم گاهی که میان این مردم دور اندیش 
من از چه روست که دیوانه ام
تپش های دلم را  گوش می کنم
و عقاید رایج را 
با شوق ِ نگاهی فراموش می کنم
برای عمیق ترین احساسات بشر
بی دلیل ساده می شوم
برای درک باران 
از تاکسی پیاده می شوم
باز تمام رویا با یه سوالی خراب شد
فلسفه پیچاند من را 
برف که مرهم بر سوز زخم بود
با گرمای دردآلودی آب شد
قلب من منفجر می شود !
و چرا از تپش نمی ایستد؟
استخوان هایم  
وای که استخوان هایم از اندوه می شکند!

۱۳۹۰ آبان ۱۱, چهارشنبه

سیگاری در هوای پارک

کلاغ غارغار می کند !
هوای پارک بعد از باران  سرد است!
دلم هوس  سیگار کشیدن می کند،
دست درجیب پالتو می کنم ،
سیگاری نیست حتی یک نخ !
ولی یک گلوله ی برفی درجیب من است ، این دست ظریف توست که مانند برف سرد است!
سرد و سفید!

به من می گی:
" رحیم ، دلم می خواهد سیگار بکشم ! "
می گویم :
" من هم دلم می خواهد سیگار بکشم! من سیگار ندارم تو داری ؟ "
میگی:
"نه ! "

نمی دانم چه چیزی ما را وسوسه می کند به کشیدن سیگار!
شاید به این دلیل است که کلاغ ، هنوز می کند غارغار!

نه تو ، نه من

تا به حال سیگار نکشیده ایم!
چقدر پوچ و بی معنی هر دو باهم هوس سیگار کشیدن کردیم!
دست تو را در میان دستم می فشارم،
هنوز دست تو سرد است!
هوای پارک بعد از باران  سرد است،
سیگار فراموش می شود !
کلاغ غارغار می کند.