ده هزار ساله که من این جا در این زندانم
فکر می کنم گاهی که میان این مردم دور اندیش
من از چه روست که دیوانه ام
تپش های دلم را گوش می کنم
و عقاید رایج را
با شوق ِ نگاهی فراموش می کنم
برای عمیق ترین احساسات بشر
بی دلیل ساده می شوم
برای درک باران
از تاکسی پیاده می شوم
باز تمام رویا با یه سوالی خراب شد
فلسفه پیچاند من را
برف که مرهم بر سوز زخم بود
با گرمای دردآلودی آب شد
قلب من منفجر می شود !
و چرا از تپش نمی ایستد؟
استخوان هایم
وای که استخوان هایم از اندوه می شکند!