۱۳۹۰ شهریور ۷, دوشنبه

مادر بزرگ من فقط





مادر بزرگ من فقط
وقتی که قرآن می خونه
فرشته ها از آسمون
میان زمین تا گوش بِدن
به ترتیل ِ آرومش با لحن خیلی مهربون


مادر برزگ من فقط
وقتی افسانه ها رو با کلمات
دوباره از نو می سازه تمام نوه های دنیا
بی تاب میشن غرق میشن توی رویا ها تو خیالات


مادر بزرگ من فقط
وقتی قدم قدم آروم آروم
راه میره انگار به دوش می کشه یه کوله بار سنگین قدِ
نمی دونم قدِ چی ولی خیلی زیاد
پر تو کوله بارش مهربونی محبت ُ یه عالمه عشق و یک خدا


مادر بزرگ من فقط
وقتی به چشماش می کنم نگاه
روی چهرَش میبینم مسیر بیشمار
که گذشته از همش میشناسه راه و بیراه
چِقَدر زیباتر میشه حالا
گفته میشه این خطوط نقش شده از گذشت وقت و زمون
ولی بازم من می گم


مادر بزرگ من فقط
مهمون ِ ماست از آسمون



۱۳۹۰ شهریور ۲, چهارشنبه

تو فقط داری حقیقت!

من هنوز عاشقت هستم خودت اینُ خوب میدونی،
ولی تو هیچ وقت نخواستی که تو آغوشم بمونی!
چقدر شعر و ترانه من ساختم برای چشمات،
چرا پس هیچی نمیگی بی تفاوتی تو حرفات!

زدی زخم تو با غرورت روی قلب ِ خسته ی من!
دوست داشتی فقط ببینی سوختن ِ آهسته ی من!
تو قدم میذاری هرشب تو خواب و توی رویام،
مگه میشی تو فراموش من همیشه تو رو میخوام!

می دونم که خیلی وقتِ دنیا شاعری نمی خواد،
کسی دیگه دوست نداره نقاشی باشه با مداد!
اینکه من عاشقت هستم میدونم معنی نداره!
حضور تو توی قلبم تا ابد منعی نداره؟

همه ی دنیا دروغه تو فقط داری حقیقت!
حِسِتُ بده به حِسَم گم میشه تیک تاک ساعت!
تو میری ولی ، چه ساده من میشم تنهای تنها،
برو دنیا رو نگاه کن ، منتظر می مونم اینجا!

۱۳۹۰ مرداد ۳۱, دوشنبه

آهای دخترک بادکنک فروش!


آهای دخترک بادکنک فروش!
که هر واگن مترو ،
با یک عالم آدم های جورواجور ِ توش،
فقط شبیه کبریت هستن برات!
عین دختر ِ کبریت فروش

آهای دخترکِ بادکنک فروش!
کاش اندازه ی دلتنگی های تو فقط،
اندازه ی بادکنک هایی بود که داری به آغوش،
نیست مهم که ایستگاه بعدی کجاست!
ولی این بادکنک آخرین بادکنک باشد،
که از تو می خرم!
آخرین بادکنکی باشد که می فروشی!
از در این واگن که رفتی بیرون!
از همه ایستگاه های مترو بری!
دست مادرتْ بگیری،
هیچ گاه و هیچ وقت،
به این مترو به این واگن ،
برنگردی!

۱۳۹۰ مرداد ۲۳, یکشنبه

زمان مرگ


حال که شد زمان مرگ طاق شد این توان من
وقت به انتها رسید رفت همه زمان من

ذره به ذره لحظه ها بدون تو در جنون
گرم شود ز تو تنم این شده است گمان من

پوچ شده است دست من باخته ام از درون
پوک شدم از غم تو خم شده استخوان من

من شده ام چو گمشده گیج و غریب در خودم
پس تو به آسمان بیا ای آخرین نشان من

پیر شد است این دلم بس که کشید انتظار
تا برسم به روی تو ، خنده کند لبان من

حقله شود اشک من بر در این چشم تر
هست سراب تا ابد ، کجاست کاروان من

دور شدیم ما زهم چاره نمانده پس دگر
تا که گشایشی شود از گره ی زبان من

چون برسد این دلم بر سر همت خودش
خشک شود این تنم عشق تو شد خران من

حال بیا و باز ده آن همه دلفسردگی
حال بیا و نوش کن تلخی این بیان من

همدم ِ من مرگ شده است آمده است جای تو
حال نظاره کن که مرگ چه می برد جان من


۱۳۹۰ مرداد ۲۲, شنبه

طعم تلخ درک نشد!



طعم تلخ درک نشدن مانند یک غده!
مزه ی هوس پرواز توی قفس!
آرزو های بزرگ ،
آدم های خیلی ریز،
بی گناه بودن ولی مجرم شدن!
آن قلب که جنسش شیشه بود خیلی زود خواهد شکست،
هیچ کس هیچگاه با من نگفته بود!
این راز را !
در بین آسفالت دیدن رشد جنون !
روییدن جوانه ای تنهای تنها،
همین احساس کردن ِ دلتنگی های باد!
بستن دل به آواز پروانه ها هر چند اندک و کوتاه!
بودن سنگ صبور همراز هر کس ،
در کیسه ی این روزگار!
حجم خالیه وجود او ، که باید باشد،
همین را فهمیدن!
ترس از با من ماندن و عاشق شدن !
پاکی ِ جوشیدن چشمه ای در خلوت ،
همچو یک بغض نگفته ، خشکیدن در آب حسرت ،
بوسه های یخ زده از روی مهتاب ،
دیدن نزدیکی ِ یک مرگ هم قدم بودن با او !
بستن تدریجی روزن هایی از نور ،
گم شدن در ماده ای از جنس سیاه ،
حال نا اهلی داشتن در سکوت ،
ماندن نگفتن یک کلام !
عطر سوختن را از درون خویش بوییدن !
ذوب گشتن در سردی ِ زمان ها مردن !
حجم خالیه وجود او را که باید باشد،
همین را فهمیدن!

جان کافی ، اکنون کجایی؟ بگو!



جان کافی ، اکنون کجایی؟ بگو!
چشیدن طعم معجزه از تو چه آسان و چه شیرین است،
آرام و غول آسا !
ولی مهربان و ساده و خالی از ریا ،
نشانی بزرگ و ستاره ای پر نور با رنگی از جنس شب!
در مسیر سبز تا انتها فقط بی ادعا،
ترسیدن از تاریکی و خاموشی،
خسته بودن از تنهایی و همیشه در بی همسفری،
خسته از دیدن ِ رنجیدن !
و اعدام بودن در پاکی و لذت بوی نان ذرت را فهمیدن،
دستانی که می بخشد زندگی ، آقای جینگلز را ببین!
دانستن اینکه نمی داند،
لذت لمس کردن و بوییدن برگ ها،
وحشت از آدم ها!
صندلی از جنس آهن و برق،
جرقه های الکتریکی و پایان!
جان کافی ، اکنون کجایی؟ بگو!

۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه

قاب خالی


اگر حافظه ام پاک شود یک روز
یادم نیاید هیچ زمان دیگر گذشته
حتی نماند برایم یک خاطره
درون ذهن و درون مغز من
فراموشم شود همه اسم ها
دیگر ندانم چه کس هستند
در کنارم این آدم ها

نشِناسم خودم را من در آیینه
برایم ناشناسی باشد
هر سوی ترانه
به هر کس که رسم
پرسم او کیست؟
یه لحظه صبر کن باز ایست

انگار چیزی هست اینجا
که از یادم نرفته است و نمی رود تا ابد حتی
یک تصویر است دو تا چشم
یک زیبایی غرق در آرامش
تو هستی آری خودت هستی
همان تصویر همانی که هیچ وقت از یاد نخواهد رفت
همانی که دوست می دارم
تویی که تا ابد تصویرت را از ذهن بر نمی دارم
تنها آری تنها تو هستی
تو هستی در این تصویر

۱۳۹۰ مرداد ۱۸, سه‌شنبه

بنوشیم نسکافه؟

اگه هیچ وقت نشه فرصت
بنوشیم نسکافه با هم
نشیم هم پای هم رو برف
نریم تا آخر کوچه.

نمونیم زیر بارون فقط ،
واسه اینکه از قصد ، یادمون رفت بازم چتر ،
نشه پالتوم رو بندازم
روی دوشت
واسه اینکه می دونم ، شده از باد پاییزی یه کم سردت
یا اینکه دست من هیچ وقت
نشه تن پوش اون دستات
نشم تصویر تو اون دو تا چشمات

نخندیم بی دلیل از شوق
نبینیم یک فیلم با هم از ، چارلیه چاپلین
نباشیم من و تو یه کم حتی ،تو این رویا

نه میشم ناراحت نه غمگین یا که دلتنگ
می دونم آخه من این رو
بذار آسون بگم راحت
میشم یک روح ،باز عاشق
می شینم منتظر بالای ابرا
می بینی دیگه مشکل نیست
فهمیدن این شعرا و این حرفا
دوسِت دارم میبینی ، باشم یا نه من ، هر
جا

۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه

بخار میشینه رو شیشه




دارم آهسته آهسته تو چشمای تو گم میشم!
رسیدم آخر داستان دارم بی تو تموم میشم!

نداره جاذبه بی تو ،زمین پس می زنه من رو،
شدم تعلیق بالاجبار ،دارم می بازم این تن رو!
همش بارون و ابریه همش بادای وحشیه،
شده لج آسمون با من ،شکستم من تو آیینه!

کنار پنجره بی تو غروب میگه: باهات قهرم!
بخار می شینه رو شیشه ،بخار فنجون قَهوم!
داره جون میگیره انگار یه طرح از تو روی شیشه،
ولی از سردیه شیشه داره طرح تو محو میشه!

دارم آهسته آهسته تو چشمای تو گم میشم!
رسیدم آخر داستان دارم بی تو تموم میشم!

تو دوختی هر دو چشمامو به اون روزی که برگردی،
تو رو می دیدمت از دور تو اصلا حس نمی کردی!
توی خط افق آروم تو رفتیُ شدی پنهون،
هنوزم گیج و سردر گم نشستم من زیر بارون!

۱۳۹۰ مرداد ۱۰, دوشنبه

به این میگن نوعی جنون





من که دوست دارم فقط نمی خوام هیچی من ازت!
ولی وقتی دلتنگتم بسازم ترانه واست!
من که دوست دارم زیاد کاشکی قلبت منو بخواد،
بی تو پوچه این جاده ها می شم همراه اشکُ باد!

با تو میشه سختی آسون وا میشه در آسمون،
تنها داشتم ، دوست داشتنت به این میگن نوعی جنون!

وقتی چشمام تو رو شناخت این دل بازی نکرده باخت،
با تو رد شد از هر حصار ، با تو هزار ترانه ساخت!
میشه بی معنی با تو غم ، هر موقع غرق ِ یادتم،
تو به من آرامش میدی با تو ندارم هیچی کم !

طلوع کردی توی شبام شدی یک رویا تو برام،
تا ندونم حست چیه خونه ی اشک این چشام!
دلم می خواد با تو بگم هر چی حرفِ توی دلم،
اینکه دست خودم نبود اینکه بدجور دوست دارم!

با تو میشه سختی آسون وا میشه در آسمون،
تنها داشتم ، دوست داشتنت به این میگن نوعی جنون!