۱۳۹۰ اردیبهشت ۵, دوشنبه

چهار بند برای تو ای عزیز



آخ اگر می دانستم که آن دیدار کوتاه تکرار نخواهد شد چنان تماشایت میکردم که همچون ابراهیم مدهوش شوم نمی دانم چه کسی این فرصت را از من گرفت تا معجزه ای چون تو را تجربه کنم تو نشانه ای بودی از طلوع حالا در هر غروب سر در گم به دنبال تو هستم .
تمام این روز ها چند کلام کوتاه با تصویری کم رنگ از تو برای من باقی ماند ولی همین چند مورد تمام روز کاغذ های مرا در بر می گیرد زمان می گذرد و این پیچک یاد تو بیشتر مرا در خود می پیچد چه زمانی من را از بین خواهد نمی دانم.
از همان روزی که تو را یافتم حافظ را بهتر می فهمم می دانم وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم یعنی چه ولی بدون تو همه چیز و همه کس مصیبت است نمی دانم من را هنوز من به یاد داری و این خطوط را می خوانی؟
من عاشق تو نیستم من فقط تو را دوست دارم و این از نظر تو پر وقاحت ترین حقیقت جاری است چون فیلسوفی دیوانه به دنبال این اثبات این حقیقت می گردم و چون شاعری پریشان از آن می سرایم و تا آن هنگام که تو را در آغوش بگیرم و پاسخ تمام سوالاتم را بیابم پا پس نخواهم کشیم.


۱۳۹۰ فروردین ۲۴, چهارشنبه

ایستک با طعم انتظار


نمی دانم چندمین بطری ایستک است که از سلف دانشکده می خرم ایستک ساده را فقط دوست دارم چون تلخ است.روی نیمکت حیاط می نشنیم هیچ کس را نمی شناسم من اصلا تا به حال وارد این دانشکده نشده بودم پس حالا اینجا چی کار می کنم اونم با یک بطری ایستک کم کم از آن می نوشم که زمان زیاد بیشتری با ایستک بگذرد . درست روبروی در دانشکده نشسته ام می توانم هر کس که بیاید یا برود را ببینم اما طوری نگاه می کنم که تابلو نشود . خورشید همه حیاط را پر کرده است بعضی ها با عینک آفتابی می آیند نمی توانم خوب صورتشان را ببینم باد سردی هم هر از گاهی توی حیاط می پیچد تنم یخ می کند . لبم را دوباره با ایستک تر می کنم تلخ است تلخ تر از آن این انتظار دیوانه کننده است. یک لحظه از چشمان یکی از دانشجوها به خودم نگاه می کنم می بینم که با نگاهی جنون آمیز روی نیمکت نشسته ام و صورتم داد می زند که انتظار می کشم و بی تفاوت وارد دانشکده می شوم. باد سرد دوباره من را به خودم برمی گرداند . می فهمم تمامش خیال بوده است گلویم را با ایستک تلخ می کنم آنقدر تلخ هستم که تلخی آن را حس نمی کنم .

با اینکه توی حیاط دانشکده ممنوع دلم می خواهد سیگاری مثل حمید توی فیلم هامون آتش بزنم و دودش رادر مسیر باد رها کنم تا به سوی نیستی سفر کند . دستم را توی این جیبم می کند تا سیگار و فندک را بیرون بیاورم هیچ کدامشان داخل این جیبم نیستند نکته جالب اینجاست که می فهمم اصلا سیگار و فندک همراهم نیست و اصولا من سیگاری نیستم از خیال سیگار و فندک بیرون می آیم به بطری ایستک نگاه می کنم . هوا گرم است آفتاب می سوزاند و باد سرد همه جا سر می کشد هوای زجر آوری را تجربه می کنم .

کم کم حیاط از دانشجو خالی می شود من هنوز روی همان نیکت نشسته ام و منتظر هستم با آن که می دانم همه ی این کارها بیهوده است ولی داوطلبانه دل خود را به رقابتی با مغزم فرستادم و منتظر نشستم مدام صدای گنگ از پستوی ذهنم می آید که که می خواهد من را منصرف کند و من را سر لج می آورد شکم من آنقدر از ایستک پر شده که نمی دانم چه تصمیمی بگیرم سرم کم کم از این فشار دارد درد می گیرد حراست دانشکده هم به من مشکوک شده به سمت من می آید روی نیمکت کناری من می نشنید طوری که متوجه نشود حواسم به کارهایش است . مسیر چشمان من را دنبال می کند مشخص است که چیزی دستگیرش نشده و این بیشتر کلافه اش می کند می خواهد حرفی بزند ولی آن را می خورد در این بعد از ظهر او هم بی حوصله است به سمت اتاقک نگهبانی می رود .

دوباره همه حواسم معطوف به انتظار کشیدن می شودولی از تو خبری نیست این بطری ایستک هم تمام شد پلک هایم مثل سرب سنگین شده چند شبی می شود که شب ها خوابم نمی برد و حالا توی این موقعیت خواب آلوده شد ه ام پلک هایم روی می لغزد به خواب می روم چیزی یادم نمی آید.

۱۳۹۰ فروردین ۲۲, دوشنبه

موج و صخره و اینکه من تو را دوست دارم


بعضی وقت ها خاطراتی از سمت تو به سوی من می آیند مانند امواجی که در ساحل به صخره ای تنها برخورد می کنند سال هاست که صخره در آماج این امواج است ولی هنوز ایستاده و هر روز پیر تر می شود و عمر را در برابر امواج دریا می گذراند ولی به عشق اینکه که موجی پیغامی از سوی دریا بیاورد ایستاده و چه بی رحمانه امواج چهره ی این صخره را می خراشند و صخره چه عاشقانه به موجی از سوی دریا بسنده می کند این چنین است که چهره ی این صخره خشن در سکوتی خفته می نماید .

من هم روحی چون این صخره پیر و خشن در سکوت دارم روحی که چشمان رهگذری حتی جرات ندارند به آن بنگرند و از حس کردن روحی با هیبتی چنین زجر دیده متوهم واهمه ای بی دلیل می شود من همه را از خاطرات تو دارم که سال هاست بی هیچ رحمی به من هجوم می آورند و حجم تنهایی من را چنان از وجود تو مملو می کنند که غرق شوم بی آن که نجات غریقی در این حوالی باشد.

سال هاست که امواج از تلاش خود نمی کاهند و این روح من است که زخمی تر از گذشته به زندگی عاشقانه خویش ادامه می دهد زیرا چون صخره ای که دریا را دوست دارد من هم تو را دوست دارم.

۱۳۹۰ فروردین ۱۷, چهارشنبه

من زمین خوردم

من زمین خوردم درست کنار خودم و بر کف خیابان

در میان قدم های بی پایان که می گذرند به سوی مقصدی بی هدف

بی آنکه الگویی باشد برای بارش برف

من زمین خوردم و بر نخواستم چون معترض بودم و خسته

از اینکه در رنج بودند جوانه ها در میان این آسفالت سیاه شکسته

و آن طرفتر نوشتم بروی سنگ فرش بی رحم

اجازه نمی داد ی ولی من روییدم

من زمین خوردم و زمین زخم هدیه داد مرا

و هیچ کس نشنید حتی تو صدای درد را

صدایی که سیستمی به اجبار گوش ها می کوبید

اگزوز اتومبیلانی که خفه کرد بود و بارنی از جنس اسید

من زمین خورده بودم گویا سال ها بود

که من مرده بودم

راست می گویند من به درخواست خویش به زمین خورده بودم

چون تنفری در من بود از قانون

در حد گلبول های قرمز خون

و از این می شود قانون مسخره تر

بیشتر آن را می خواست که بود چگالتر

هیچ کسی در برابر قانون جاذبه هم نبود برابر

نیوتن هم نمی دانست این ها را و گرنه می افتاد به درد سر

چون گالیله

من هم می گویم تمام این ها که گفتم مزخرف و بی دلیله

راست می گویند من به درخواست خویش به زمین خورده بودم

این من است که سال هاست که به زمین خورده

در فیلمی با نام از نفس افتاده

معترض شدم به

این قانون جاذبه

در کتم نرفت اجبار در اعتقاد

من را به بند خویش کشید قانون جاذبه در یک فضای کاملا آزاد

دانستم که باید سال هاست سکوت کنم

آن هنگام که سکوت می کنم

تا عمیق ترین دالانها در خویشتن سقوط کنم

۱۳۹۰ فروردین ۱۴, یکشنبه

یه اعتراف به اجبار!


چند شبی که چشمات مدام به خوابم میان

نمی دونم که چشمات چی از دل من می خوان

وحشت اینکه بازم بشم خاطر خواه تو

خوابُ ازم ربوده یخ زده انگار زمان


ندارم هیچ دفاعی جلوی چشمای تو

بهم می گن بی مدرک دروغ حرفای تو

همیشه وصله کردم دلم رو با ترانه

دلیل و مدرک نداشت افکار عاشقانه

دقایقی که می گذشت تو بغض خسته ی ساز

تو بودی بی تفاوت در تپش هر آواز

توقعی نداشتم بابت دوست داشتنت

لب از لبم وا نشد موقع دل کندنت

حالا می خوای اعتراف بگیری از من به زور

توی یه اتاق تاریک با یه چراغ کم نور

جلوی دوربین بگم که عاشقت نبودم

ترانه هام دروغ بود هر چی که من سرودم


چند شبی که چشمات مدام به خوابم میان

نمی دونم که چشمات چی از دل من می خوان

وحشت اینکه بازم بشم خاطر خواه تو

خوابُ ازم ربوده یخ زده انگار زمان.

تموم عالم بگن : تو راست می گی، من بدم

با قلبی از سرب و سنگ قاتل قلبت شدم.

باور قلبت نشد که این باشه حقیقت

ولی چشات ُ بستی خودت رو دیدی فقط.

۱۳۹۰ فروردین ۱۳, شنبه

تا لحظه ای که تو را نبینم تمام فصل ها پاییزند




چند دقیقه مونده که اولین سیزده سال بدر شود خیلی از این سیزده ها بدر شد ولی اگه واقعیت رو قبول کنم هیچ کدام از این سیزده ها بی تو بدر نمی شده است .من سیزده روز تموم خودم رو به اون راه می زنم چون نمی خواهم واقعیت رو قبول کنم که تو اینجا کنارم نیستی وحتی نمی دانم کجای این دنیا هستی و آیا از من بریدی و یا هنوز با دلم هستی؟ نمی دانی اولین سیزده سال در تنهایی چقدر تلخ تموم می شود تلخ تر از آن شروع شدن پیاده روی های من در خیابان زیر باران های بهاریست که بیشتر از هر کلوز آپی تصویر تو رو برام تداعی می کنه در راستای اینکه من واقعیت را وارونه دوست دارم بهار دوست داشتنی است به این دلیل که از میراث پاییز ، باران را در خود دارد و تا لحظه ای که تو را نبینم تمام فصل ها پاییزند . تمام روز ها بی معنی هستند و بدون اتفاقی از جانب تو مدام دور سر خودم می چرخم این سیزده که تموم شد من نا امید هستم که سیزده بعدی تو را بیابم تا دروغ باشد که جوینده یابنده است و مسئله اصلی این باقی بماند که دلتنگی ، آن هم از نوع بی دلیل ، وصله ای بر تمام زمان های من است.