۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

من پوچي را مبينم در آينه

شعر ترانه وقتي به آنها گوش مي كنم مي بينم آنگاه به دل مي نشيند كه عشق مورد نظر اساطيري باشد چرا بيشتر من از نرسيدن بيشتر خوشم مياد يا اصلا چرا بايد ترانه عاشقانه گفت وقتي مسايل بزرگ تري چون آزادي وجود دارد

خازن عنصري مداري كه در خود اختلاف پتانسيل ذخيره مي كند وقتي نيم سوز ميشود جريان را رد ميكند من هم نيم سوز شدم چيزي تا مرگ من باقي نمانده است هيچ توان روحي در من نيست نمي دانم چرا اين چيز ها مي نويسم

فكر ميكردم با خواندن كتاب و ديدن فيلم و نوشتن مي توانم دنياي كوچيك خودم رو قابل تحمل كنم ولي تنها ترو غمگين تر شدم فقط تفاوتم با گذشته اين است كه ديگر از مرگ نمي ترسم هر لحظه براي مردن آماده ام
تنها چيزي كه توي مغزم هنوز كار ميكنه سلولي كه از درون به من ميگه هنوز يه اتفاق خوب هست كه بياد و تو رو نجات بده مي دونم كه دروغ ميگه ولي از مغزم بيرون نميره

از خدا مي خواهم يادي از ما كند ما كه بياد او هستيم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر