
در بهار بدون ترانه از خیابان نمی توان گذر کرد باران می بارید چتر با من نبود همه ترانه ام خیس شد خیابان یک باره خلوت شد آسمان نبض می زد به آسانی می شد از میان تشعشات زخمی نفس خشکیده شهر تلاوت عاشقانه ی قطرات باران را شنید زمین ردپای باران را روی تنش می دید کتانی های من هم قدم باران شده بود در آغوش من یک ترانه بود هر دو خیس شده بودیم ولی بی مهابا به فکر باران بودیم و از خیال سرما دور بودیم چون یک دیگر را داشیم من وترانه تنها نبودیم بهار با ابر ها می گریید و از لبهایش ما را بوسه باران می کرد هیچکس جز من با ترانه اینچنین باران را حس نمی کرد چتر های بی شماری در آن حوالی بوسه های باران را نوعی برخورد می پنداشتند و چه بیرحمانه این بوسه ها را از خود طرد می کنند.
جوی میزبانی جاری در خدمت باران می شد هر از گاهی نسیمی به صورتم می خورد و خنکای بهاری را یاد آور می شد و در همه این ها من و ترانه دست در دست هم بودیم از خطوط فرضی و رنگی گذر کرده بودیم هیچ آژیری ما را نمی ترساند ترانه چقدر خوش نوا با من همراه بود هر دو به باران عشق می ورزیدیم و ناپاکی خویشتن را با قطران باران می زُدیدم و اندیشه ای جز یکی شدن را در افکارمان نمی پروراندیم و می شد فهمید در بهار بدون ترانه از خیابان نمی توان گذر کرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر