عطرُ
بوی خدا را دارد
پیچ های موی تو!
بهشتم
می شود ، خنده های روی تو!
تمام
لحظه ها را می پیمایم،
می
آیمُ
می آیم
تلو
تلو خوران ! هرچند !
سوی
تو!
رسوم
را می کِشمُ می پیچانمُ
می شنوم
که می گویند
آرزوی
تو
می
کِشَد به حیرانیُ ویرانی
شعر
آزاد هم باشد
می
شود در چشمان تو زندانی
و
من به پا می دارم در سلول انفرادی
با
بوسه های نازک و کوچک
هر
شب تا صبح مهمانی
نگو
این راز را چون من ، نمی دانی!
که
من هم نمی دانم !
قلب
به اندازه ی مشت است!
عاشقیت
در میان نا اهلش چه زشت است!
برای
من
قاطی
می شود
جابجا
بی مورد ، مدام جای تو با خدا ...!
و
شور می انگیزند ،
بر سیم
های سرخ و داغ گیتار
بر یخ
بندان این صدا !
سر
انگشتان من روی نقش آکورد ،
سوخت
که از مرور تن تو بود،
که
تنهایی در تنهایی ام مرد !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر