حالا ، شب به احوال ما در لبخند است
حالا ، دستانش به کشتن گنجشک بند است
و صدایی که نیست تا بگویم
شعر هایم را
شب را گوش می کنم ، پر از پوز خند است
قلب ها از این دلتنگی ها از این خنده ها فقط در جنبشی دردمند است
گریه شکلی معمولی بر چهره ی آنان است
باز صدایی که نیست تا بگوید
شعرهایت را
و این چنین می شود تا شب به سیاهی روزگار ما بسنده نکند
آوار می کند آرزوها را بر سر روزگار ما
خروار خروار شب می ریزد شب را بر سر این روزگار
شب می داند پس این طور می کند!
و درد و دلتنگی و آرزو برای من مانده است برای ما مانده است
همه ی شعر هایم و همه ی شعر هایت
در بغض حنجره در رخوت صدا واژه به واژه لبریز و زندانیست
ما نیز می دانیم و باز این طور می شویم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر