هیچ شعر نیست تا با آن چشمان تو را فراموش کنم
بس ناله های این دل گریان را روز و شب شنیده ام
حس و حالی نیست که حتی آواز خویش را گوش کنم
فکر می کردم سردی هوای این خانه خواهد رفت
آن هنگام که من تو را عاشقانه در آغوش کنم
چون تو دریغ کرده ای خودت را از تمام این رویا
غیر از تنهایی چه می توانم بر شعرم تن پوش کنم
افروختی بر جان سرد و خشکم شعله ی عشقت را
و نیاموختی به من چگونه این شعله را خاموش کنم
این دل چه بی گناه اسیر چشمان ناز تو گشت
در بند توام من تا ابد بیهوده جوش و خروش کنم
بی تو دلم چون بیستون در خود شکست بی ستون
فرهاد نقاش پیشه گشتمُ دیوار دل را با تو منقوش کنم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر