۱۳۹۰ فروردین ۱۴, یکشنبه

یه اعتراف به اجبار!


چند شبی که چشمات مدام به خوابم میان

نمی دونم که چشمات چی از دل من می خوان

وحشت اینکه بازم بشم خاطر خواه تو

خوابُ ازم ربوده یخ زده انگار زمان


ندارم هیچ دفاعی جلوی چشمای تو

بهم می گن بی مدرک دروغ حرفای تو

همیشه وصله کردم دلم رو با ترانه

دلیل و مدرک نداشت افکار عاشقانه

دقایقی که می گذشت تو بغض خسته ی ساز

تو بودی بی تفاوت در تپش هر آواز

توقعی نداشتم بابت دوست داشتنت

لب از لبم وا نشد موقع دل کندنت

حالا می خوای اعتراف بگیری از من به زور

توی یه اتاق تاریک با یه چراغ کم نور

جلوی دوربین بگم که عاشقت نبودم

ترانه هام دروغ بود هر چی که من سرودم


چند شبی که چشمات مدام به خوابم میان

نمی دونم که چشمات چی از دل من می خوان

وحشت اینکه بازم بشم خاطر خواه تو

خوابُ ازم ربوده یخ زده انگار زمان.

تموم عالم بگن : تو راست می گی، من بدم

با قلبی از سرب و سنگ قاتل قلبت شدم.

باور قلبت نشد که این باشه حقیقت

ولی چشات ُ بستی خودت رو دیدی فقط.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر