
نمی دانم چندمین بطری ایستک است که از سلف دانشکده می خرم ایستک ساده را فقط دوست دارم چون تلخ است.روی نیمکت حیاط می نشنیم هیچ کس را نمی شناسم من اصلا تا به حال وارد این دانشکده نشده بودم پس حالا اینجا چی کار می کنم اونم با یک بطری ایستک کم کم از آن می نوشم که زمان زیاد بیشتری با ایستک بگذرد . درست روبروی در دانشکده نشسته ام می توانم هر کس که بیاید یا برود را ببینم اما طوری نگاه می کنم که تابلو نشود . خورشید همه حیاط را پر کرده است بعضی ها با عینک آفتابی می آیند نمی توانم خوب صورتشان را ببینم باد سردی هم هر از گاهی توی حیاط می پیچد تنم یخ می کند . لبم را دوباره با ایستک تر می کنم تلخ است تلخ تر از آن این انتظار دیوانه کننده است. یک لحظه از چشمان یکی از دانشجوها به خودم نگاه می کنم می بینم که با نگاهی جنون آمیز روی نیمکت نشسته ام و صورتم داد می زند که انتظار می کشم و بی تفاوت وارد دانشکده می شوم. باد سرد دوباره من را به خودم برمی گرداند . می فهمم تمامش خیال بوده است گلویم را با ایستک تلخ می کنم آنقدر تلخ هستم که تلخی آن را حس نمی کنم .
با اینکه توی حیاط دانشکده ممنوع دلم می خواهد سیگاری مثل حمید توی فیلم هامون آتش بزنم و دودش رادر مسیر باد رها کنم تا به سوی نیستی سفر کند . دستم را توی این جیبم می کند تا سیگار و فندک را بیرون بیاورم هیچ کدامشان داخل این جیبم نیستند نکته جالب اینجاست که می فهمم اصلا سیگار و فندک همراهم نیست و اصولا من سیگاری نیستم از خیال سیگار و فندک بیرون می آیم به بطری ایستک نگاه می کنم . هوا گرم است آفتاب می سوزاند و باد سرد همه جا سر می کشد هوای زجر آوری را تجربه می کنم .
کم کم حیاط از دانشجو خالی می شود من هنوز روی همان نیکت نشسته ام و منتظر هستم با آن که می دانم همه ی این کارها بیهوده است ولی داوطلبانه دل خود را به رقابتی با مغزم فرستادم و منتظر نشستم مدام صدای گنگ از پستوی ذهنم می آید که که می خواهد من را منصرف کند و من را سر لج می آورد شکم من آنقدر از ایستک پر شده که نمی دانم چه تصمیمی بگیرم سرم کم کم از این فشار دارد درد می گیرد حراست دانشکده هم به من مشکوک شده به سمت من می آید روی نیمکت کناری من می نشنید طوری که متوجه نشود حواسم به کارهایش است . مسیر چشمان من را دنبال می کند مشخص است که چیزی دستگیرش نشده و این بیشتر کلافه اش می کند می خواهد حرفی بزند ولی آن را می خورد در این بعد از ظهر او هم بی حوصله است به سمت اتاقک نگهبانی می رود .
دوباره همه حواسم معطوف به انتظار کشیدن می شودولی از تو خبری نیست این بطری ایستک هم تمام شد پلک هایم مثل سرب سنگین شده چند شبی می شود که شب ها خوابم نمی برد و حالا توی این موقعیت خواب آلوده شد ه ام پلک هایم روی می لغزد به خواب می روم چیزی یادم نمی آید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر