
طعم تلخ درک نشدن مانند یک غده!
مزه ی هوس پرواز توی قفس!
آرزو های بزرگ ،
آدم های خیلی ریز،
بی گناه بودن ولی مجرم شدن!
آن قلب که جنسش شیشه بود خیلی زود خواهد شکست،
هیچ کس هیچگاه با من نگفته بود!
این راز را !
در بین آسفالت دیدن رشد جنون !
روییدن جوانه ای تنهای تنها،
همین احساس کردن ِ دلتنگی های باد!
بستن دل به آواز پروانه ها هر چند اندک و کوتاه!
بودن سنگ صبور همراز هر کس ،
در کیسه ی این روزگار!
حجم خالیه وجود او ، که باید باشد،
همین را فهمیدن!
ترس از با من ماندن و عاشق شدن !
پاکی ِ جوشیدن چشمه ای در خلوت ،
همچو یک بغض نگفته ، خشکیدن در آب حسرت ،
بوسه های یخ زده از روی مهتاب ،
دیدن نزدیکی ِ یک مرگ هم قدم بودن با او !
بستن تدریجی روزن هایی از نور ،
گم شدن در ماده ای از جنس سیاه ،
حال نا اهلی داشتن در سکوت ،
ماندن نگفتن یک کلام !
عطر سوختن را از درون خویش بوییدن !
ذوب گشتن در سردی ِ زمان ها مردن !
حجم خالیه وجود او را که باید باشد،
همین را فهمیدن!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر